22

  • ۱۱:۱۲

وقتی بعد از روزها توی مرداد میم دوباره برگشته بود بهش اجازه نداده بودم حرف بزنه. بلاکش کردم، بی محلی کردم اما اون انقدر به این کار ادامه داد تا مجبور شدم جواب بدم بگم نمیشه دوباره ادامه داد، ما همش با هم در حال جنگیم. هر بار فقط همو اذیت می کنیم. هر چی من گفتم نمیشه ولی اون التماس کرد فرصت بدیم به رابطمون. با یه غمی گفت دلم برات تنگ شده و تو چرا نمی فهمی دوستت دارم. چرا نمی فهمی بدون تو نمی تونم. بعد هم هی حرف زد. جنس حرفاش شده بود مثل سالای اول دوستیمون. اون موقع ها خیلی خوش بودیم و واقعا مشکلات هنوز از پا درمون نیاورده بود. جفتمون دانشجو بودیم و بزرگترین دغدغه من پروژه هام بود که با کمک میم بنویسم و بزرگترین دغدغه اون پایان نامه و دفاعش. هر چی بود خوش بود. واسه همین قبول کردم باز ادامه بدیم. تا اینکه زد و خانم خ سر و کله اش پیدا شد با یه خواستگار. هی نشستن زیر گوش مامانم که الا و بلا همین الان (خدا شاهده نصف شب) شماره بدید می خوایم زنگ بزنیم. من پر از استرس یودم و یقینا ناراضی. هی برای مامان بی خبرم بهونه آوردم که نه اما بهونه هام واقعا پوچ بودن چون از نظر همه موقعیت خواستگاره خیلی خوب بود. چقدر اشک ریختم و استرس داشتم. کدوم دختریه که دعا می کنه خواستگار نداشته باشه؟ من دعا می کردم کسی نباشه تا راه برای میم باز بشه. وقتی تمام دغدغه ها و خستگی های ذهنیم رو به میم گفتم متاسفانه اون چیز دیگه برداشت کرد و حس کرد دارم از سرم بازش میکنم. زد تو فاز بی منطقی و عصبانیت و توضیح های من فقط بدتر کرد قضیه رو. بعد هم همه چیز تموم شد و من موندم با دل شکسته و تنگ. هی با خودم گفتم الان که میم شده بود مثل قبل چرا باید این اتفاق میفتاد. خانم خ واقعا کجا بود که یه دفعه اومد و همه رابطه ما رو خراب کرد بعد هم دختراش نذاشتن اون خواستگاره بیاد! فقط می خواستن میم رو از زندگیم خارج کنن؟

حالا میم داره میگه برگرد با عصبانیت میگه برگرد جوری که غرورش لطمه نخوره میگه برگرد. وقتی وبلاگ قبلیم رو بعد از یک سال و نیم ننوشتن دوباره داره می خونه، وقتی طاقت نیاورده و کامنت خصوصی گذاشته، این معنیش چی می تونه باشه؟ دوست داشتن؟ به دوست داشتنش اعتماد کنم خدا؟

خیلی پرم. شکایت ها دارم از میم. به خاطر همه دل شکستن ها.

  • ۴۹

21

  • ۲۳:۰۱

دارم شلیل می خورم و وبلاگ ت رو می خونم. ترجیح میدم فعلا نه به میم فکر کنم نه به جواب دادن بهش. شاید بعدا همه شکایتا و جوابای دندان شکنمو بهش گفتم. می دونم الان هر چی کلنجار برم فایده نداره چون داره جنگ دل و عقلم برای بار هزارم شروع میشه پس فعلا بیخیال.

امروز اولین روز ترک عادتم بود. با همه سختی جلوی خودمو گرفتم پوست لبم رو نَجَوَم. رژلبم رو از عصر پاک نکرده بودم و توی خونه روش لابلو زدم که پوست پوست نشه. یه دفعه نگاهم افتاد تو آینه دیدم چه خوشگل شده! خلاصه بسی خوشم اومد و فهمیدم میشه این دو تا با هم ترکیب کرد. جلو آینه یه کم ادا در آوردم و خودم به مسخره بازی خودم خندم گرفت! :))

یعنی اگه من بتونم این عادت رو ترک بدم یه عادت 26 ساله رو ترک دادم!

چه جالب ساعت ها همین الان تغییر کرد. خودم تعجب کردم که چقدر فاصله زمانی این پست با قبلی کمه. دیدم در واقع باید یه ساعت بذارم روش. چقدر از این تغییر خوشحالم. انگار یه ساعت ریختن به حسابمون.

  • ۳۹

20

  • ۲۲:۲۷
اومدم بنویسم امروز با وجود 12 ساعت مداوم سرپا بودن روز کاری خیلی خوبی بود؛
اومدم بنویسم با تمام خستگی حقوقم مبلغ قابل توجهی زیاد شد،
اومدم بنویسم خدایا یک میلیون بار شکرت بابت امروز؛
اما وقتی وبلاگ قبلیم رو باز کردم دیدم میم دوباره برگشته و اولتیماتوم داده اگه میشی کانی جدید برگرد!
قلبم از شدت تپش داره از جا کنده میشه و اونقدر عصبانیم که خدایا.  با این وقاحت؟ نه خدایا اجازه نمیدم دیگه بیاد تو زندگیم. این آدم خیلی آزارم داده.
خیلی غصه دارم و طبق معمول باید این راز رو هم توی خودم خفه کنم. و باز هم جنگ و جنگ با خودم.
خدایا ناشکر نیستم اصلا. در هر صورت شکرت. هزار بار شکرت.
  • ۴۹

19

  • ۲۳:۴۰

* این روزا واقعا سرم شلوغه. با اینکه یه هفته هم از تعطیلاتم بیشتر نگذشته خیلی خسته ام که البته اون روزا هم همش دنبال طرح بودم و پی خوشی و تفریح نبودم. الان هم دارم سعی می کنم عصبانی نباشم ولی ناراحتم. تا ساعت 9:30 شب نگهم داشتن آمـ.ـوزشگا.ه واسه برنامه کوفتی فرداشون. همکار هم الان پیام داده فردا هفت و نیم باید بیای. لابد از 7:30 تا 9:30 شب هم میخواید نگهم دارید. هی با خودم میگم میرم تسویه می کنم درمیام و از دست بی برنامگیشون راحت میشم ولی باز میگم نامردیه درست وقتی که بهم احتیاج دارن زیرپاشون رو خالی کنم. این تعریف یا خودستایی نیست ولی هممون می دونیم بهتر از من نمی تونه اونجا رو بگردونه. چون من با رئیس آشنایی دارم و میدونه چقدر دلسوزانه کار می کنم و محرم اسرارشونم. امیدوارم خدا خیر رو هر چی که هست زودتر بهم نشون بده.

** خیلی بامزه بود (البته از نظر خودم :دی) که به خاطر درگیری ِ کاری یادم رفت جواب دخترخالم رو تو تلگرام بدم و دو روز بعد جواب دادم! واقعا بی قصد. گفته بود شلوار خریده و چون بهش بلنده می خواد بده به من. منم تشکر کرده و گفته بودم کوتاه کن خودت بپوش، که باز اصرار که می خوام بدمش به تو. تمام. اینجا یادم رفته بود جوابشو بدم. یحتمل مشغول کاری شده بودم. دو روز بعد یادم افتاد جواب ندادم!! خودم خیلی خندم میگیره! :) با خنده و شوخی ازش کلی معذرت خواستم و کلی تشکر کردم. این بار اون جوابمو نداد! فکر کنم ناراحت شده. یعنی این خیلی مسخره ست که باید به عالم و آدم جواب پس بدم. واقعا باید بفهمم نمیشه همه رو تو زندگی راضی نگه داشت.

امروز هم دیدم یکی از اعضای گروه طرحمون سر سوء تفاهم مسخره ای که خانم خ.آ پیش آورده بود لفت داده و کلا کشیده کنار. خانم خ.آ از اون دسته آدما ست که هر چیزی رو باید 1000 هزار بار براش توضیح بدی تا دچار سوءتفاهم نشه.جالبه که خودش هم 1000 بار یه چیزی رو توضیح میده. با همه مهربونی و رئوفیش ولی واقعا گاهی با این نفهمیدن هاش گند میزنه به خیلی از چیزا. یکیش هم همین.

خوابم میاد شدید اما نمی تونم بخوابم. کلی دارم انجام بدم. تازه فردا هم باید صبح زود بیدار شم :((

  • ۵۳

18

  • ۱۵:۲۹

خوشم میاد از اینکه قدم قدم دارم پیش میرم برای حال خوبم. اول از همه کتاب معجزه شکرگزاری رو شروع کردم و از همون لحظه اول کلی امیدواری بهم داد. درست مثل بار  اولی که خونده بودم. بعد هم به خودم گیرررر دادم که حتما طبق برنامه ای که نوشتم و باید تیک بزنم، کمدم رو مرتب کنم. خیلی وقت بود به هم ریخته بود. هر بار با عجله موقع بیرون رفتن ازش یه چیزی رو ورمی داشتم و میزدم بیرون. هر بار هم شلختگیش عذاب وجدان بهم میداد. ولی دیشب با وجود همه خستگی ها و کمبود خوابا، تا ساعت 1 همه جاش رو مرتب کردم و یه پلاستیک آشغال ریختم دور. تمام دستبندا و انگشترایی که زمانی با زحمت درست کرده بودم و یا با ذوق خریده بودم ریختم توی یه شیشه گلگلی و گذاشتم ته ته کمد. می دونم دیگه استفاده نمی کنم ازشون. برای زمان خودش خوب بودن. شاید هم بدم به یه دختر چند سال از خودم کوچیکتر. مثل روزی که دختر خالم خرت و پرتاش رو برام آورد و اون گل سینه ماهی طلایی که پولکاش سنگای نقره ای بود، بینشون بود. همون که هیچوقت اجازه نداشتیم بهش دست بزنیم ولی دادش به من و من هنوز با دیدنش لبخند می زنم.

وقتی کار کمد تموم شد انقدر راضی و خوشحال بودم که بهترین خوابم رو داشتم.

می خوام یه عادت بدم رو ترک کنم. هر وقت عصبی میشم شروع می کنم به جویدن پوست لبم. می خوام چهل روز این کار رو نکنم تا از سرم بیفته. امبدوارم موفق بشم. تهش هم برای خودم یه جایزه خوب گذاشتم. :)

17

  • ۱۵:۱۰
دوباره بعد از مدتها نامنظم بودن و عقب افتادن کارام امروز دوباره لیست گرفتم تا خورد خورد به همشون برسم. حس خوبی دارم.

تکلیف آموزشـ.ـــگاه معلوم نیست. قراردادشون تموم شده و تا اول مهر معلوم میشه موندنی هستم یا نه. بودن و نبودنم اینجا، هم خوبه هم بد. خوبه چون از شر شلختگی و نامنظم بودن مدیرا راحت میشم و برنامم دست خودمه بده چون دیگه حقوق ثابت ندارم و به شدت اصرار دارم استقلال مالی داشته باشم که بتونم هزینه وام تحصیلیم رو بدم. جدا دوست ندارم از بابا بگیرم. هر چقدر هم که اصرار کنه. چون اون سال دلم نمی خواست به هیچ وجه واسه ارشدم پول بدم اما همه گفتن برو شبانه. حالا هم که قسط وامام رو باید بدم دلم می خواد از پول زحمت خودم باشه. شاید هم یه حساب جدید باز کنم تا یه کم به خرجام سر و سامون بدم.

دلم چقدر از قالب جدیدم آرومه. اینم یکی از اون کارایی بود که باعث میشد امیدوار و شاد باشم. خدایا شکرت.
از امروز تمرینای شکرگزاری رو شروع می کنم. خودش که نمی خونه ولی مرسی ت.
  • ۵۰

16

  • ۰۰:۲۰

از وقتی کانال مدتیشن رو دنبال می کنم خیلی حالم بهتره. هیچکس این کانال رو بهم معرفی نکرده بود. همینطوری خیلی خیلی اتفاقی پیداش کردم و همین باعث میشه خیلی حس خوبی داشته باشم. انگار خودم تنها راه دریا رو کشف کردم.

از وقتی به خودم القا کردم من زیباترین قطره ام واقعا هم از زبون اطرافیانم شنیده شد. هم همکارای سا.زمان و هم همکارای آمـ.ـوزشگاه! خیلی ایمان دارم به جذب. اینکه با افکار خودمون و باور خودمون میشه به نگاه دیگران هم جهت داد و من این دو سه روز چقدر حال خوبی داشتم. مدام جلوی آینه چرخ زدم و گفتم تو بی نظیری قطره!


15

  • ۱۴:۴۸

تا زمانی که فکر و خیال در مورد میم رو تموم نکنم واقعا درست نیست به شخص جدید فکر کنم. درسته هیچ کس خاصی به زندگیم نیومده اما رابطه ام با میم دو هفته هم نیست که تموم شده. الان واقعا زوده خودمو بندازم به جریان جدید. واقعا غیر قابل تصوره برام که به یه آدم جدید با خصوصیات اخلاقی جدید که هیچ شناختی روش ندارم فکر کنم. ترجیح میدم خودمو بسپرم به خدا. واقعا خودش بهتر می دونه.

قصد دارم دوباره برگردم تمرینای شکرگزاری رو انجام بدم. خودم دیدم چقدر خواسته هام به حقیقت پیوست. پایان نامم. مشکل سربازی میم. برگشتن وبلاگ عزیز قدیمیم. همکاری با سـ.از.مان و خیلی چیز های دیگه. اون موقع ها چقدر با سادگی کتابمو داده بودم به میم تا اونم تمریناتش رو انجام بده. اما اصلا به این چیزا اعتقاد نداشت و چقدر کفریم میکرد با حرفای منفیش. یه روز که همه چیز از جانب من تموم شده بود و خدا می دونه چقدر ازش رنجیده و عصبانی بودم زنگ زد بهم. در واقع می خواست برم‌گردونه و کتاب رو بهونه کرده بود. گفت اگه کتابات (چند جلد دوست داشتنی) رو می خوای قرار بذاریم بهت بدم و من با اینکه دلم پر می کشید برای دختر پرتقال و معجزه سپاسگزاریم برای اینکه بهونه دستش ندم گفتم نمی خوام مال خودت. قبلتر فکر می کردم من و میم ازدواج می کنیم و اینا رو میاره که بذاریم تو کتابخونه خودمون ولی نمی دونستم کتابام واسه همیشه میرن.

بگذریم نبش قبر نکنم بهتره. منم رفتم یه جلد جدید از کتاب راندا برن رو گرفتم از این به بعد باز به کمکش حالمو خوب می کنم.

من می خوام بشم زلال ترین قطره چشمه که فقط عکس خدا توش منعکس میشه. انقدر برم که به بزرگترین و آبی ترین دریا بپیوندم. خدا رو بابت همه چیز شکر میکنم و از خدای مهربونم می خوام اون آدمی که می خواد بیاد به زندگیم همون «آ» یِ عزیزم باشه. «آ»یی که فعلا وجود خارجی نداره اما بالاخره به زودی و به راحتی میاد و من اون موقع غصه هیچ گذشته ای رو نمی خورم.

  • ۴۲

14

  • ۱۴:۰۱

* بالاخره اسم اینجا رو عوض کردم. حس بدی میداد. بذار همون کانی بمونه.


** برام جالبه که خودم هزار و یک حرف قشنگ به دوستام می زنم و آرومشون می کنم اما خودم بهشون عمل نمی کنم. واقعا تصمیم گرفتم خودمو دوست داشته باشم. هدف، رویا، آرزو و آرمانِ من هر چقدر که بزرگ باشه منم باید اندازه آرزوم بزرگ بشم. اول باید خودم خودمو باور داشته باشم تا بقیه هم باورشون بشه.


*** نشستم توی آموزشـ.ـــگاه مثل همیشه تنهای تنها. مدیریت اینجا افتضاحه. وقتی از ساعت یک ظهر تا چهار عصر هیچ مراجعی نیست و حتی محض رضای خدا یه زنگ تلفن، نمی دونم چرا باید این موقع بیام. در صورتی که حقوقم هم اون قدری نیست که دلم به اون خوش باشه. یه مدت رئیس میگفت سه بیا اما بعد دوباره انگار پشیمون شد گفت 12 ، 12:30 (که حتی ساعت اینم معلوم نیست درست). انگار دید زیادی بهم خوش میگذره! حالا نه که وقتی آموزشـ.ـــگاه نیستم دنبال تفریحم! همش بدو بدو از این کتابخونه به اون کتابخونه برای تکمیل طرحی که ورداشتیم. اغلب که از صبح میزنم از خونه بیرون تا 8، 8:30 شب نمیرم خونه. همش باید این مقنعه و مانتوی لعنتی رو با خودم همه جا بکشم. به هر حال بازم خدا رو شکر. حداقل توی این اوضاع بیکاری دستم تو جیب خودمه. همین که می تونم از نت استفاده کنم در حد همین وبلاگ بازم خوبه.

  • ۴۷

13

  • ۱۵:۳۵
چند باری اومدم اینجا تا با خدا درد و دل کنم بعد یادم افتاده اینجا آشغال دونیه و منصرف شدم. واسه همین حس خوب رو از خودم دور کردم. یادم باشه در اولین فرصت اسم اینجا رو عوض کنم. حداقل خودم واسه خودم روزگار غم بار درست نکنم.
دارم وبلاگ ت رو می خونم. ت خیلی تو زندگی من نقش داشته. خواسته و ناخواسته، خوشحال و غمگینم کرده. امیدوار و ناامیدم کرده. خیلی جاها سنگ صبورش بودم. توی بدترین شرایط زندگیش. حالا خوشبخته. خوشبخته و از من دور. ما با هم شروع کرده بودیم با هم دو سال از عمرمون رو گند زده بودیم. با هم دل بستیم. با هم علاقمند شدیم. اون با فاصله جنگید و پیروز شد. با سنت جنگید و پیروز شد ولی من مغلوب سنت و فاصله شدم. حالا اون کنار الفشه و من ولی...
از پالس منفی خسته شدم. باید کانی رو دوست داشته باشم چون فقط خودم میتونم دست خودمو بگیرم.
خوشحالم داره پاییز میاد. خوشحالم دوباره رفتم سراغ وبلاگ ت. 
  • ۴۰
۱ ۲ ۳
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan