67

  • ۱۳:۵۳
با سین جون بعد از مدتها نقشه کشیدن تصمیم گرفتیم یکی از ایده های سرمون رو پیاده کنیم. قبل از این همش حرف بود. این کار رو می کنیم اون کار می کنیم ولی امروز به صورت آزمایشی شروع کردیم و کلی هم خندیدیم. حالا حسابی امیدوار میریم که جدیش بکنیم. به زودی کسب و کار موفق خودمون رو راه میندازیم و دیگه نیازی به دستورا و اولتیماتومای رئیس و برادرش نداریم.

30

  • ۲۳:۴۰

دارم پلیرم رو مرتب می کنم و چند تا آهنگ توش می ریزم برای وقتای بیکاری. انقدر بهش دست نزده بودم که کلی خاک نشسته بود روش. خاکش رو پاک کردم و بازش کردم. خوشحال شدم از اینکه کتاب صوتی چهار اثر از اسکاول شین توش بود. چون می خواستم بذارم جلوی دستم تا توی اولین فرصت بخونم. حالا بهش گوش میدم و حتما اینبار گوش میدم و نیمه رهاش نمی کنم.

وقتی این پلیر رو خریدم آهنگی که توش واسه تست ریخته بودن هتل کالیفرونیا بود. من چقدر این آهنگ رو دوست دارم و چقدر از شهر دانشگاهیم به مقصد خونه گوشش میدادم. نمی دونم گوش دادنش توی شب عاشورا اشکال داره؟ فقط به نیت یاد کردن خاطراتم گوش دادم. 

24

  • ۱۵:۴۸
الان که بیشتر می گذره غم خودشو نشون میده. دلم می خواد بنویسم تا تخلیه بشم. میم زد بلاکم کرد! این کار بیشتر ناراحتم کرد. چون مثل گرفتن دست پیش می مونه.
به هر روی هنوز از تصمیمم خوشحالم و مطمئن بودم از پس خواسته های فضایی میم برنمیام. برگشتم به دیفالت قطره درونم. یعنی تیک دل رو خاموش و تیک عقل رو روشن کردم. طوری که بعدا پشیمونی بار نیاد. الان دوباره من توی چشمه زلالم شناورم. یه موج کوتاه بود که گذشت باز باید آروم باشم تا خداوند درونم منعکس بشه. باید پناه ببرم به خودش و شکرگزاری کنم. بابت همه نعمت هایی که دارم.

* با تمام وجود خوشحالم که پاییز شده... ربطی نداشت ولی دلم می خواست ابرازش کنم. تازه ترک عادت هم خوب داره پیش میره. امروز روز چهارمه و من موفقم.

18

  • ۱۵:۲۹

خوشم میاد از اینکه قدم قدم دارم پیش میرم برای حال خوبم. اول از همه کتاب معجزه شکرگزاری رو شروع کردم و از همون لحظه اول کلی امیدواری بهم داد. درست مثل بار  اولی که خونده بودم. بعد هم به خودم گیرررر دادم که حتما طبق برنامه ای که نوشتم و باید تیک بزنم، کمدم رو مرتب کنم. خیلی وقت بود به هم ریخته بود. هر بار با عجله موقع بیرون رفتن ازش یه چیزی رو ورمی داشتم و میزدم بیرون. هر بار هم شلختگیش عذاب وجدان بهم میداد. ولی دیشب با وجود همه خستگی ها و کمبود خوابا، تا ساعت 1 همه جاش رو مرتب کردم و یه پلاستیک آشغال ریختم دور. تمام دستبندا و انگشترایی که زمانی با زحمت درست کرده بودم و یا با ذوق خریده بودم ریختم توی یه شیشه گلگلی و گذاشتم ته ته کمد. می دونم دیگه استفاده نمی کنم ازشون. برای زمان خودش خوب بودن. شاید هم بدم به یه دختر چند سال از خودم کوچیکتر. مثل روزی که دختر خالم خرت و پرتاش رو برام آورد و اون گل سینه ماهی طلایی که پولکاش سنگای نقره ای بود، بینشون بود. همون که هیچوقت اجازه نداشتیم بهش دست بزنیم ولی دادش به من و من هنوز با دیدنش لبخند می زنم.

وقتی کار کمد تموم شد انقدر راضی و خوشحال بودم که بهترین خوابم رو داشتم.

می خوام یه عادت بدم رو ترک کنم. هر وقت عصبی میشم شروع می کنم به جویدن پوست لبم. می خوام چهل روز این کار رو نکنم تا از سرم بیفته. امبدوارم موفق بشم. تهش هم برای خودم یه جایزه خوب گذاشتم. :)

توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan