77

  • ۰۰:۴۲

قشنگترین و خاطره انگیزترین روزهام رو دارم می گذرونم. بارونی که عاشقشم روز و شب داره به طور مداوم می باره و منو مست. با ژیک جانم جیک جیک می کنیم و خوشیم. سین جون بالاخره محل کار جدیدش رو پیدا کرد و می خواد بهمون شام بده. با دوستام بهترین لحظه ها رو دارم. با یه گروه میریم اردوی علمی و می خندیم و خوش میگذرونیم. با یه گروه توی تلگرام چرت و پرت میگیم و می خندیدم و قرار سفر میذاریم. امشب انقدر خندیدم که کلیه هام درد گرفت. با همکارای مامان برنامه شام میذاریم واسه چهارشنبه. الان هم بساط چیپس و ماست رو فراهم کردم که فرندز ببینم آخه من با تنهایی خودم هم خوشم.

خدایا شکرت بابت همه لحظه هام. چقدر عشقی تو. هر چی بیشتر ازت ممنونم بیشتر حالم رو خوب می کنی.

70

  • ۱۵:۰۷

خیلی وقت بود ننوشته بودم. ولی روزها به وحشتناک ترین شکل ممکن داره خوب میگذره. فوق العاده حسای این روزای من خوبه. یاد گرفتم ناله نکنم. یاد گرفتم به تغییرات خوب باور داشته باشم تا برام رقم بخوره. با کوچکترین چیزها شاد میشم و به بقیه هم منقل می کنم. چون حال خوب مثل یه زنجیره. یه حس خوب و باور به پایدار بودنش با خودش اتفاقات خوب میاره. به شدت ایمان پیدا کردم به این قضیه. امروز که سر نماز از شدت خوشحالی و شکر از خدای مهربونم گریه ام گرفته بود.

کارای عید به موقع پیش رفت. امروز هم آخرین روزی بود که توی سال 96 اومدیم سرکار. وقتی رفتم خونه هفت سین رو درست می کنم و تمام. با همه انرژی های خوب میریم به استقبال سال جدید.


68

  • ۱۴:۲۴
هر وقت احساس می کنم یه ذره میزنم به جاده خاکی سریع فایلای دنیا رو گوش می دم و پر میشم از حس خوب. اعتقاد دارم هر وقت حسم خوبه و نگران هیچ چیزی نیستم پشت سر هم اتفاقات خوب برام میفته. قبل از اینکه برم پیش ژیک واقعا همه چیز رو هوا بود و نمی دونستم کارا طوری پیش میره که پیشش باشم یا نه. اما من بی توجه به این حرفا و فکرا طوری رفتار می کردم که این اتفاق افتاده. شالش رو روبان پیچ کردم، ازش توی یه حالت خوشگل و با حس خیلی خوب عکس گرفتم، ساکم رو جمع کردم و به مامان گفتم فردا میرم تــ.ـهران. همین اتفاق هم افتاد و با ژیک قرارا رو گذاشتیم.
این برام یه مثال بود تا بقیه کارام رو همینجوری پیش ببرم. دیگه نمی گم وای اگه نشه چی؟؟ همش دارم میگم وای اگه بشه چی میشه!!

توی این هفته فهمیدم قرار نیست مهتا بیاد و پروژه نصفه و نیمه مون رو که به خاطر عروسیش عقب افتاده بود، پیش ببریم. چند شب پیش گفت اصلا وقت ندارم و نمی تونم بیام. یعنی الان من موندم با یه پروژه که اولش برای 5 نفر بود اما همه رفتن و موند رو دست من. خیلی بابتش نگران بودم. حتی نزدیک بود گریه ام بگیره. آخه به دکتـ.ـر قول داده بودم ولی پریروز یه فنجون قهوه خوردم و همش با خودم تکرار کردم من می تونم. من می تونم. امروز هم همش با حس مثبت رفتم سا.زما.ن. نتیجه چی شد؟ اینکه فهمیدم تنهایی می تونم انجامش بدم. نتیجه ذوق پررنگی بود که اومد به دلم. چرا؟ چون دیدم چقدر اطلاعاتم رفته بالا توی این مدتی که می رفتم طراحی فر.ش. خلاصه که همه داده ها رو مرتب و منظم و خوشگل کردم و کمی پیش بردمش. خانم ن هم کلی ذوق کرد و قربون صدقم رفت. الان نگران هیچی چیزی نیستم. چون وصلم به خدام یا همون منبع انرژیم.

پ.ن: دقت کردم دیدم چون حالم خوبه همه پستام داره برچسب شناور در خورشید می خوره! چه کاریه؟ شاید اسم وبلاگم رو گذاشتم شناور در خورشید. :)

64

  • ۰۹:۳۴

خدایا هزار بار شکرت برای نشونه ها، برای راه ها، برای امیدوار کردن ها، برای دنیا، برای ت که دنیا رو بهم معرفی کرد.‌ روزای مهم و البته کمی سخت در پیشه. سنگینی خیلی از موضوع ها رو دوش من تنهاست ولی من قوی ترین قطره دنیام و باید از پس همه چیز بر بیام و می دونم آرامش در انتظار من و ژیکه. 

58

  • ۱۴:۱۹
از خدا خیلی ممنونم که روحیه منو جوری آفریده که با چیزای خیلی خیلی کوچیک خیلی خیلی شاد میشم. خیلی پررنگ ذوق رو تو قلبم احساس می کنم و پر از انرژی میشم. دیشب با بابا داشتیم برمی گشتیم خونه از رادیو داشت آهنگ از سرزمین های شمالی پخش میشد. داخل ماشین بابا گرم بود و شهر نورانی، سرمو تکیه دادم به صندلی و به آدما نگاه کردم. هیچ چیز خاصی نبود ولی ذوق اومد تو دلم و گفتم خدایا شکرت. امروز موقعی که از ماشین پیاده شدم تا برسم محل کارم دونه های کوچیک برف رقصان شستن روی شال زرشکیم ذوق اومد تو دلم. کلید انداختم و گفتم خدایا شکرت. الان هم با این که بر خلاف پارسال برف شدیدی نداریم اما همین دونه های ریز رو از پشت پنجره می بینم و در حالی که دارم یه موسیقی بی کلام گوش میدم میگم خدایا شکرت.

31

  • ۱۴:۱۷

بالاخره تعطیلات هم تموم شد و به زندگی روتین برگشتیم. امروز داشتم فکر می کردم چقدر خوبه که میام سرکار و توی خونه از شدت بیکاری دیوونه نمیشم. ولی توی این سه روز تعطیلی کلی به کارای عقب افتاده رسیدم. خیلی دلم می خواست یه سر هم برم مـ.ـهـر.ا.د، پسر دختر خالم رو ببینم. کلی شیرین شده این فسقلی اما به خاطر اخلاقای گند مامانش نرفتم. نمی دونم چرا گاهی غرور ورش می داره و آدمو ناراحت می کنه با رفتاراش.

به هر حال. دیشب داشتم تفسیر یکی از آیه های سوره نساء رو می خوندم. اصلا حیرت کردم از نشونه خدا. تو معنی و تفسیر آیه اومده بود که شکرگزاری لازمه ایمان و عمل صالحه. و گفته بود تا انسانها مواهب خداوند رو نشناسن نمی تونن خود خدا رو بشناسن. بنابراین شکرگزاری مقدمه بر ایمان. دقیقا همین روزا که من دارم تمرینای شکرگزاری رو انجام میدم. از خوشحالی بغضم گرفته و اشکم دراومده بود. خدایا یه میلیون بار شکرت که حواست بهم هست. شکرت که باهام حرف زدی. پیام دریافت شد حالا مصمم تر از قبل تمرینا رو انجام میدم.

* مامانم داشت بالکن رو میشست و آفتاب قشنگی افتاده بود روی سطح خیس بالکن و برق میزد. من عاشق اینجور صحنه هام. انعکاس خورشید توی آب. یه لحظه حس کردم میشه توی خورشید شناور بود و چقدر زیباست. امیدورام چشمه منم همیشه اینجوری برق بزنه و منم شناور توی خورشید بمونم.

24

  • ۱۵:۴۸
الان که بیشتر می گذره غم خودشو نشون میده. دلم می خواد بنویسم تا تخلیه بشم. میم زد بلاکم کرد! این کار بیشتر ناراحتم کرد. چون مثل گرفتن دست پیش می مونه.
به هر روی هنوز از تصمیمم خوشحالم و مطمئن بودم از پس خواسته های فضایی میم برنمیام. برگشتم به دیفالت قطره درونم. یعنی تیک دل رو خاموش و تیک عقل رو روشن کردم. طوری که بعدا پشیمونی بار نیاد. الان دوباره من توی چشمه زلالم شناورم. یه موج کوتاه بود که گذشت باز باید آروم باشم تا خداوند درونم منعکس بشه. باید پناه ببرم به خودش و شکرگزاری کنم. بابت همه نعمت هایی که دارم.

* با تمام وجود خوشحالم که پاییز شده... ربطی نداشت ولی دلم می خواست ابرازش کنم. تازه ترک عادت هم خوب داره پیش میره. امروز روز چهارمه و من موفقم.
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan