69

  • ۱۵:۲۵

مثل پارسال و پیرارسال دارم تقویم می سازم برای سال جدید. حسش محشره به خاطر اینکه تمام مناسبت هایی که دوسشون دارم رو ثبت می کنم و همه اونایی که دوست ندارم رو می ریزم دور D: از یه طرفی دیگه هم افتادم به کوسن دوزی برای کاناپه قرمزه اتاقم. دو تاشون رو که از قبل تکمیل کرده بودم و سومی و به زودی چهارمی هم روانه کاناپه قرمز میشه.


* دیگه.. دیگه... کلی ایده و البته خرید دارم واسه سفره هفت سینمون و دکور جدید دیوارای اتاقم. خیلی وقت نیست باید بدوئم.

* یه روزی هم نشستم به مناسبت 4 سالگی با ژیک جان شمع گذاشتم رو کیک و عکسش رو براش فرستادم و اونم خیلی خوشش اومد.

* حالم خیلی خوبه. دیشب به دنیا گفتم و کلی تشویقم کرد. از شوق گریه ام گرفته بود.

68

  • ۱۴:۲۴
هر وقت احساس می کنم یه ذره میزنم به جاده خاکی سریع فایلای دنیا رو گوش می دم و پر میشم از حس خوب. اعتقاد دارم هر وقت حسم خوبه و نگران هیچ چیزی نیستم پشت سر هم اتفاقات خوب برام میفته. قبل از اینکه برم پیش ژیک واقعا همه چیز رو هوا بود و نمی دونستم کارا طوری پیش میره که پیشش باشم یا نه. اما من بی توجه به این حرفا و فکرا طوری رفتار می کردم که این اتفاق افتاده. شالش رو روبان پیچ کردم، ازش توی یه حالت خوشگل و با حس خیلی خوب عکس گرفتم، ساکم رو جمع کردم و به مامان گفتم فردا میرم تــ.ـهران. همین اتفاق هم افتاد و با ژیک قرارا رو گذاشتیم.
این برام یه مثال بود تا بقیه کارام رو همینجوری پیش ببرم. دیگه نمی گم وای اگه نشه چی؟؟ همش دارم میگم وای اگه بشه چی میشه!!

توی این هفته فهمیدم قرار نیست مهتا بیاد و پروژه نصفه و نیمه مون رو که به خاطر عروسیش عقب افتاده بود، پیش ببریم. چند شب پیش گفت اصلا وقت ندارم و نمی تونم بیام. یعنی الان من موندم با یه پروژه که اولش برای 5 نفر بود اما همه رفتن و موند رو دست من. خیلی بابتش نگران بودم. حتی نزدیک بود گریه ام بگیره. آخه به دکتـ.ـر قول داده بودم ولی پریروز یه فنجون قهوه خوردم و همش با خودم تکرار کردم من می تونم. من می تونم. امروز هم همش با حس مثبت رفتم سا.زما.ن. نتیجه چی شد؟ اینکه فهمیدم تنهایی می تونم انجامش بدم. نتیجه ذوق پررنگی بود که اومد به دلم. چرا؟ چون دیدم چقدر اطلاعاتم رفته بالا توی این مدتی که می رفتم طراحی فر.ش. خلاصه که همه داده ها رو مرتب و منظم و خوشگل کردم و کمی پیش بردمش. خانم ن هم کلی ذوق کرد و قربون صدقم رفت. الان نگران هیچی چیزی نیستم. چون وصلم به خدام یا همون منبع انرژیم.

پ.ن: دقت کردم دیدم چون حالم خوبه همه پستام داره برچسب شناور در خورشید می خوره! چه کاریه؟ شاید اسم وبلاگم رو گذاشتم شناور در خورشید. :)

66

  • ۱۳:۵۲

خیلی وقت ندارم تا اتفاقات خوب این چند روز رو اینجا بنویسم و شادیم رو ثبت کنم. همین بس که بالاخره بعد از روزهای زیاد من و ژیک جانم به دیدار هم نایل شدیم. درست روزایی که مصادف بود با سالگرد آشناییمون. همه چیز خیلی عالی و بدون دردسر جلو رفت. از وقتی که یاد گرفتم با افکار و ذهن مثبتم به مسائل نگاه کنم واقعا نتیجه میده. اینا همه رو مدیون دنیا هستم می خوام همین فرمون رو حفظ کنم و نمی خوام حتی یه قدم به عقب و ناخواسته هام برگردم.

یه روز از فرصت استفاده کردیم و ژیک گفت بیا منم یه ساک کوچیک ورداشتم و رفتم به سمت تهـ.ـران. با ماشین اومد دنبالم و آرزوی کوچیکی که به وقوع نمی پیوست بالاخره محقق شد و ما تا خونه به آهنگ عاشقانه ماشین گوش دادیم و روندیم و حرف زدیم. فقط می تونم بگم بهترین ها رو کنارش داشتم و داشت. موقع برگشت ادکلنش رو روی لباسام خالی کردم تا همیشه بوش پیشم باشه واقعا غممون گرفته بود ولی موقع خداحافظی ژیک مقدار زیادی منو خندوند و به جاده زدم.

الان هم سرکارم و مدام لباسامو بو می کنم که بوی ژیک میده. شیرینی اون لحظه ها هم همچنان باهامه و دلم تنگ.

کلی کلی کلی کار دارم و کلی کلی برنامه برای عید.

خدایا مثل همیشه شکرت.

62

  • ۱۳:۲۸

وقتی با داداش میریم باغ کتاب و من از کاغذا و مقواهای رنگی هیجان زده میشم.

وقتی که از هر برگ دوتا برمی دارم یکی برای خودم، یکی برای سین جونم.






60

  • ۱۴:۰۹

دل می خواست یه اسم مستعار برای میم پیدا کنم که وقتی اینجا ازش می نویسم حس خوب بهم بده. یه اسم در رابطه با قطره و چشمه و آب و خلاصه این جور چیزا باشه که یه ربطی به کانی پیدا کنه. کلمه کانی رو اولین بار از زبون هم خوابگاهیم شنیده بودم. خواهر زاده اش تازه به دنیا اومده بود و اسمش رو گذاشته بودن کانی. پرسیده بودم معنیش چیه؟ گفته بود توی زبون کردی یعنی چشمه. به قدری به دلم نشست که خدا می دونه. دیروز اتفاقی توی اسمای کردی به اسم ژیکان بر خوردم دیدم معنیش میشه قطره باران و با خودم گفتم چه بهتر که بکنمش اسم مستعار میم و به اختصار صداش کنم ژیک! :)) دیگه خیلی خوشم اومد و خودم با خودم شاد شدم. D:

کرد نیستم ولی اعتقاد دارم توی قشنگ بودن اسمای کردی شکی نیست.

58

  • ۱۴:۱۹
از خدا خیلی ممنونم که روحیه منو جوری آفریده که با چیزای خیلی خیلی کوچیک خیلی خیلی شاد میشم. خیلی پررنگ ذوق رو تو قلبم احساس می کنم و پر از انرژی میشم. دیشب با بابا داشتیم برمی گشتیم خونه از رادیو داشت آهنگ از سرزمین های شمالی پخش میشد. داخل ماشین بابا گرم بود و شهر نورانی، سرمو تکیه دادم به صندلی و به آدما نگاه کردم. هیچ چیز خاصی نبود ولی ذوق اومد تو دلم و گفتم خدایا شکرت. امروز موقعی که از ماشین پیاده شدم تا برسم محل کارم دونه های کوچیک برف رقصان شستن روی شال زرشکیم ذوق اومد تو دلم. کلید انداختم و گفتم خدایا شکرت. الان هم با این که بر خلاف پارسال برف شدیدی نداریم اما همین دونه های ریز رو از پشت پنجره می بینم و در حالی که دارم یه موسیقی بی کلام گوش میدم میگم خدایا شکرت.

54

  • ۱۴:۱۱

کلا خیلی کیف میده وقتی مامان بهت میگه: «هر وقت نیستی دل همه برات تنگ میشه. همه منتظریم که بیای. من، سین جون، خانم ن خیلی دوستت داریم چون با خودت انرژی میاری.» وقتی این حرفا رو دیشب شنیدم هم خیلی خیلی خوشحال شدم هم متعجب. چون نمیدونستم قضاوت دیگران در موردم اینه. خدایا شکرت.

45

  • ۰۱:۱۵

با وجود خبرای نه چندان خوبی که امروز شنیدم اما دارم سعی می کنم به قول میم انرژی مثبت باشم. فعلا برنامه من و میم کنسله. سر شب داشتیم صحبت می کردیم سر ماه آشنایی مون. من میگفتم بهمن 92 ولی میم قبول نداره میگفت قبلتره. حالا من میگفتم بهمن من فهمیدم قصدت رو ولی اون میگفت ولی من از قبل زیر نظر داشتم و نرم نرم حرف می زدم باهات! :| خلاصه که مشخص نشد بالاخره چه ماهیه چون وسطش خوابش برد! :|

میم خوابید و منم سرمو گرم کردم به بافتن شالش که هی داره بلندتر و خوشگلتر میشه...

39

  • ۱۴:۲۱
بالاخره رفتم یه میز خوشگل سفید پایه کوتاه خریدم و کافه پاییزیم رو افتتاح کردم. یه قفسه از کتابخونه چوبی کنار میزم رو هم اختصاص دادم به لیوانا و یه بسته هات چاکلت. دیوار پشت سرم رو هم پر کردم از برگهای قرمز اخرایی. فقط می مونه پارچه بگیرم و چند تا کوسن خوشگل برای اون قسمت اتاقم بدوزم.
موقعی که داشتم پلاستیک میز رو باز می کردم مامانم هم اونجا بود. گفت بازش نکن تا خاک نشینه روش. اما من گوش ندادم. شاید اگه قدیم تر بود گوش میدادم چون فکر می کردم حرفش درسته. اما الان می دونم که اشتباهه. ما تو زندگی به خاطر این اخلاق مامانم لذت هیچی رو نبردیم. روی همه وسایل خونه روکش بود یا سلفون. تا مبادا خراب بشن و جلوی مهمونا بد باشه. پس خودمون چی؟ خودمون کی می خوای لذت ببریم؟ برای مهمون احترام قائل باشیم اما برای خودمون نه؟ یه موقع هایی باید مسیر رو عوض کرد. تا همیشه نمیشه پیرو بود.
خلاصه که فعلا با خلوت خودم شادم. اونجوری شد که دوست داشتم.

38

  • ۱۵:۲۳



پاییز است.


۱ ۲
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan