77

  • ۰۰:۴۲

قشنگترین و خاطره انگیزترین روزهام رو دارم می گذرونم. بارونی که عاشقشم روز و شب داره به طور مداوم می باره و منو مست. با ژیک جانم جیک جیک می کنیم و خوشیم. سین جون بالاخره محل کار جدیدش رو پیدا کرد و می خواد بهمون شام بده. با دوستام بهترین لحظه ها رو دارم. با یه گروه میریم اردوی علمی و می خندیم و خوش میگذرونیم. با یه گروه توی تلگرام چرت و پرت میگیم و می خندیدم و قرار سفر میذاریم. امشب انقدر خندیدم که کلیه هام درد گرفت. با همکارای مامان برنامه شام میذاریم واسه چهارشنبه. الان هم بساط چیپس و ماست رو فراهم کردم که فرندز ببینم آخه من با تنهایی خودم هم خوشم.

خدایا شکرت بابت همه لحظه هام. چقدر عشقی تو. هر چی بیشتر ازت ممنونم بیشتر حالم رو خوب می کنی.

67

  • ۱۳:۵۳
با سین جون بعد از مدتها نقشه کشیدن تصمیم گرفتیم یکی از ایده های سرمون رو پیاده کنیم. قبل از این همش حرف بود. این کار رو می کنیم اون کار می کنیم ولی امروز به صورت آزمایشی شروع کردیم و کلی هم خندیدیم. حالا حسابی امیدوار میریم که جدیش بکنیم. به زودی کسب و کار موفق خودمون رو راه میندازیم و دیگه نیازی به دستورا و اولتیماتومای رئیس و برادرش نداریم.

66

  • ۱۳:۵۲

خیلی وقت ندارم تا اتفاقات خوب این چند روز رو اینجا بنویسم و شادیم رو ثبت کنم. همین بس که بالاخره بعد از روزهای زیاد من و ژیک جانم به دیدار هم نایل شدیم. درست روزایی که مصادف بود با سالگرد آشناییمون. همه چیز خیلی عالی و بدون دردسر جلو رفت. از وقتی که یاد گرفتم با افکار و ذهن مثبتم به مسائل نگاه کنم واقعا نتیجه میده. اینا همه رو مدیون دنیا هستم می خوام همین فرمون رو حفظ کنم و نمی خوام حتی یه قدم به عقب و ناخواسته هام برگردم.

یه روز از فرصت استفاده کردیم و ژیک گفت بیا منم یه ساک کوچیک ورداشتم و رفتم به سمت تهـ.ـران. با ماشین اومد دنبالم و آرزوی کوچیکی که به وقوع نمی پیوست بالاخره محقق شد و ما تا خونه به آهنگ عاشقانه ماشین گوش دادیم و روندیم و حرف زدیم. فقط می تونم بگم بهترین ها رو کنارش داشتم و داشت. موقع برگشت ادکلنش رو روی لباسام خالی کردم تا همیشه بوش پیشم باشه واقعا غممون گرفته بود ولی موقع خداحافظی ژیک مقدار زیادی منو خندوند و به جاده زدم.

الان هم سرکارم و مدام لباسامو بو می کنم که بوی ژیک میده. شیرینی اون لحظه ها هم همچنان باهامه و دلم تنگ.

کلی کلی کلی کار دارم و کلی کلی برنامه برای عید.

خدایا مثل همیشه شکرت.

59

  • ۱۴:۰۲
دیروز با سین جونم داشتیم یه سری پیج رو بالا و پایین می کردیم که چشممون افتاد به یه سری ستاره های کاغذی و تصمیم گرفتیم واسه امتحان درست کنیم. سین جون توی مرحله اول مونده بود و نمی دونیم چرا هر کاری می کرد نمی تونست اون پیچ ساده رو به کاغذ بده. یعنی انقدر خندیدیم که دلامون درد گرفته بود. هی بهش میگفتم با دقت نگاه کن به من یاد بگیر بعد از بس خنده ام گرفته بود که نمی تونستم تمرکز کنم. :))) آخرش هم نتیجه اصلا اونی که می خواستیم نشد. نمی دونم ما بلد نبودیم جنس کاغذامون متفاوت بود و... هر چی بود نشد فقط باعث شد سیر بخندیم.


توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan