50

  • ۱۳:۳۵

جُمعم از اون جمعه های خوب بود. کلا جمعه ای که صبحش با خنده و مکالمه با میم شروع بشه و هی سر به سر هم بذاریم خوبه. اولش که زنگ زد من نمی تونستم صحبت کنم. گفتم خودم باز می زنم. تو این فاصله از تخت بلند شدم و رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم و دوباره برگشتم تو تخت و خودم بهش زنگ زدم. همین جوری صبحونه نخورده جفتمون داشتیم رویا می بافتیم که یه دفعه گفت یادم نبود تو زنگ زدی قطع کن خودم می زنم. میگم چه فرقی داره؟ میگه این جور چیزا وظیفه مرده. قطع کن. گفتم نمی کنم. گفت میگم قطع کن بگو چشم. گفتم نه! :دی گفت وقتی میگم قطع کن تو باید چی بگی؟ منتظر بود بگم چشم گفتم میگم قطع نمی کنم! :)) که آخرش حریفش نشدم. و خودش دوباره زنگ زد.

بقیه روز هم به رفت و روب گذشت. عصر جمعه هم از اون عصرای بد نبود و پر انرژی بود. شبش هم با میم نشستیم در مورد ماشین رویاییش صحبت کردیم که خیلی دوست داره. و همینطور شالش که ریز ریز دارم میبافم و خیلی خوشگل شده. هی گفت خسته میشی نباف نمی خوام اذیت کنی خودت رو ولی گفتم نه دوست دارم ببافم. که تکه کلام مشهورش رو رو کرد و گفت دختر خوب خودمی دیگه. :)  ولی تا صبح به خاطر باد وحشتناک نخوابیدم چون لوله میشد تو کانال کولر و صداهای مهیبی میداد. به هر روی هفته رو خیلی خوب شروع کردم. وقت دکتر پوست داشتم منشی های دکتره خیلی سرد جواب ارباب رجوع رو میدادن اما من با خودم تصمیم گرفتم هر ارباب رجوعی اومد آمو.زشگا.ه یا زنگ زد به گرمی جواب بدم چون واقعا چیزی از آدم کم نمیشه. همین الان هم همکارم یه خبر خوب در مورد مجوزش بهم داد که اگه خدا بخواد تصمیم داریم بریم تهران کارمون رو ادامه بدیم. با تمام وجود دلم می خواد درست بشه و من به میم نزدیک و نزدیک تر بشم و مقدمات زندگی آینده رو فراهم کنیم. (ان شاءالله)

از امروز هم نقشه ها دارم برای دفتر جلد چرمی.

کلی کار دارم پاشم برم ناهار بخورم.

  • ۶۰

49

  • ۱۵:۰۹
رسیدهای خرید این چند وقت رو دونه دونه از جای جای کیفم، لابلای کیف پولم و... درمیارم، بوی خوش کاپوچینو رو فرو میدم توی ریه هام، روان‌نویس زرشکی رو می‌گیرم دستم و روی همشون می‌نویسم خدایا شکرت که پرداخت شد.




امروز هسته های نارنج رو که دو روز پیش خیسونده بودم رو کاشتم برای سبزه عید. پارسال دستم خوب بود و خیلی خوشگل شدن. امسال زودتر دست به کار شدم. شاید چند تا گلدون کوچولو هم درست کردم.

  • ۵۵

48

  • ۲۱:۵۸

از پنجشنبه شروع میشه که بساط تخمه و پرتقال رو ردیف می کنی و میشینی پای فیلم. تا نصفه شب با میم برای زندگی مون برنامه می چینیم و بعد میرسه به جمعه که تا دیر وقت می خوابی و صبحونه دیر وقت مفصل میزنی.‌ ناهار جمعه هم همیشه آشه.‌ به قول بابا که از بچگی برامون می خوند ما جمعه ها آش داریم ما جمعه ها آش داریم و ما هم پشت سرش تکرار می کردیم. حالا می رسیم به خواب عصرگاهی جمعه. شب هم می شینی پهلوی مامان که داره سیب زمینی و هویجای شام رو سرخ می کنه و تو هم سالاد درست میکنی. زندگی همینقدر معمولی برام شیرینه. همین قدر ساده.‌ 

  • ۴۶

47

  • ۲۳:۳۵

خوشی کوچیک اینه که میم جانم کمک می کنه تا از راه دور نتم رو وصل کنم و مثل همیشه راهنمایی هاش راه گشاست.

خوشی کوچیک اینه که بهم میگه از تنظیمات لپ تاپت عکس بگیر و من چون گوشیم روی دوربین جلوست ناخواسته و اشتباهی از نصف کله ام که چشم به بالاست براش عکس می گیرم و می فرستم فکر می کنم وااای عجب عکس داغونی براش رفت و در حالی که دست پاچه ام که پاکش کنم پیام میده قربون پیشونیت بشم.

خوشی کوچیک اینه که بعد از مدتها می تونم فیلم دانلود کنم به خصوص فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک که مخصوص من و میمه.

خوشی کوچیک اینه که چند تا فیلم معرفی می کنه و منم همه رو میذارم واسه دانلود و بعد بهم میگه جوگیر شدیا و منم غش می کنم از خنده

دلم خوشه به همین خوشی های کوچیک و برای مدتی هم که شده غم کشورم رو فراموش می کنم.

  • ۵۹

46

  • ۰۰:۰۹

داشتم فکر می کردم چقدر خوب میشد بتونیم نوروز با میم بریم کنسرت ا.بی. بهش میگم یکی از فانتزی هامه‌. میگه اگه روز اول فروردین بیای سال جدید رو پیش همیم! 

اما میدونم مامان اینا سخت مخالفن. 

حالا... آرزو کردنش که اشکالی نداره. کاش یه روزی این رویام به حقیقت تبدیل بشه.

  • ۵۲

45

  • ۰۱:۱۵

با وجود خبرای نه چندان خوبی که امروز شنیدم اما دارم سعی می کنم به قول میم انرژی مثبت باشم. فعلا برنامه من و میم کنسله. سر شب داشتیم صحبت می کردیم سر ماه آشنایی مون. من میگفتم بهمن 92 ولی میم قبول نداره میگفت قبلتره. حالا من میگفتم بهمن من فهمیدم قصدت رو ولی اون میگفت ولی من از قبل زیر نظر داشتم و نرم نرم حرف می زدم باهات! :| خلاصه که مشخص نشد بالاخره چه ماهیه چون وسطش خوابش برد! :|

میم خوابید و منم سرمو گرم کردم به بافتن شالش که هی داره بلندتر و خوشگلتر میشه...

44

  • ۱۳:۳۶

اون اولای رابطمون با میم، صدام می کرد بانو. یا میگفت خاتون. میگفتم خاتون؟؟!!! میگفت اشکالش چیه؟ برای اینکه نزنم تو ذوقش میگفتم هیچی فقط احساس می کنم از وسط قصه ها اومدم بیرون. حالا اینا از زبونش افتاده بهم میگه دختر خوب خودم. میگه تو باید دختر خوب من باشی :)) مثلا بخواد درباره مامانم حرف بزنه میگه مادر دختر خوب خودم. :))


داریم برنامه ریزی می کنیم همو ببینیم بعد از همه اون فراز و نشیبای سخت و داغون کننده. البته یه سری مشکلات مسخره سر راهمونه که امیدوارم حل بشه. یکیش سا.زمانه که انگار اصلا سر همکاری باهام نداره و گندشون بزنن (سوای اینا از شغل ناامیدمون کردن)

نشونه های خوب و جدیدی از میم می بینم. مثلا قبلا خیلی هراس داشت من تو فـ.یس بو.ک با خواهرش دوست بشم ولی الان میگه مشکلی ندارم بهش پیام بده. میگم بگم کی ام؟ میگه هر چیزی رو بگو که بهت آرامش میده. میگم اگه بگم راستشو میگم میگه اشکالی نداره. میگم چی تغییر کرده؟ میگه شناختم نسبت به تو.


  • ۳۸
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan