78

  • ۲۳:۵۶

دلم برای ژیک تنگ شده. امروز داشتم این چهار سال رو پیش خودم مرور می کردم و یکی یکی خصوصیات مثبتش رو برای خودم می شمردم. خیلی زیاد بودن... آدمی به مسئولیت پذیریش ندیدم.


خیلی بامزه بود که پریروز با سین جون بودیم و من از ته دل دعا کردم یه جایی رو بتونه اجاره کنه با ماهی 1/5 اجاره و 5 تومن پیش. بهم خندید گفت آره دیگه! ولی من از ته دل به زبون آوردم. رفتن و جایی پیدا کردن با ماهی 2 تومن و 20 تومن پیش. با چک و چونه های فراوون 10 تومن از پیش کم کردن. سین جون خوشحال بود بابتش. دوباره که رفتن قول نامه کنن مالک آشنا دراومده بوده و بازم تخفیف خوبی میدن و میشه 1/5 اجاره و 5 تومن پیش! درست همونی که من گفته بودم! خیلی برام جالب بود که با باورام اینو خلق کرده بودم. اما چون خود سین جون خیلی اضطراب داشت و نگران بود و فرکانس منفی فرستاد جای به این خوبی از دستش دراومد. بازم بهم ثابت شد ما با افکارمون هدایتگر همه چیزیم.

حالا من فرکانس می فرستم که بتونم اردیبهشت ژیک رو ببینم. حتی برای دو سه ساعت. در حد به ناهار توی یه رستوران ساده ولی با آرامش. خودمون دوتا.


  • ۵۸

77

  • ۰۰:۴۲

قشنگترین و خاطره انگیزترین روزهام رو دارم می گذرونم. بارونی که عاشقشم روز و شب داره به طور مداوم می باره و منو مست. با ژیک جانم جیک جیک می کنیم و خوشیم. سین جون بالاخره محل کار جدیدش رو پیدا کرد و می خواد بهمون شام بده. با دوستام بهترین لحظه ها رو دارم. با یه گروه میریم اردوی علمی و می خندیم و خوش میگذرونیم. با یه گروه توی تلگرام چرت و پرت میگیم و می خندیدم و قرار سفر میذاریم. امشب انقدر خندیدم که کلیه هام درد گرفت. با همکارای مامان برنامه شام میذاریم واسه چهارشنبه. الان هم بساط چیپس و ماست رو فراهم کردم که فرندز ببینم آخه من با تنهایی خودم هم خوشم.

خدایا شکرت بابت همه لحظه هام. چقدر عشقی تو. هر چی بیشتر ازت ممنونم بیشتر حالم رو خوب می کنی.

76

  • ۰۹:۴۴

داره شدید بارون میاد و هوای تاریک باعث میشه گول بخورم و دلم بخواد بیشتر بخوابم.

 کمتر از ده روز دیگه آ.مو.زشگا.ه بسته میشه و من دیگه سرکار نمیرم. بابتش خوشحالم. واقعا سخت بود راضی نگه داشتن همه. به خصوص اگه آشنایی قبلی با خانواده رئیس داشته باشی و به خصوص اگه اونا از سین جون بیچاره بدشون بیاد. آدم نمی دونست طرف کدوم رو بگیره؟ به هر حال روز شماری میکنم که زودتر تموم بشه. شنبه هم به عنوان آخرین روزهای پیش هم بودن من و سین جون و مامانِ لیلا، سه نفری از فرصت استفاده کردیم و تصمیم گرفتیم فیلم تماشا کنیم. بساط تخمه و پفک و ذرت و بستنی و کاپوچینو و کیک خونگی دستپخت سین جون به راه بود. الحق که خوش گذشت. :)

دکترا هم قبول شدم و صد حیف از رزومه خالیم. نمی دونم واسه سال بعد جدی بگیرمش یا بیخیال شم؟ باید ببینم پروژه هایی که دارم واسه سا.زما.ن انجام میدم رو به عنوان رزومه قبول میکنن یا نه.‌ باید یه سر برم شهر دانشگاهیم.


  • ۵۰
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan