66

  • ۱۳:۵۲

خیلی وقت ندارم تا اتفاقات خوب این چند روز رو اینجا بنویسم و شادیم رو ثبت کنم. همین بس که بالاخره بعد از روزهای زیاد من و ژیک جانم به دیدار هم نایل شدیم. درست روزایی که مصادف بود با سالگرد آشناییمون. همه چیز خیلی عالی و بدون دردسر جلو رفت. از وقتی که یاد گرفتم با افکار و ذهن مثبتم به مسائل نگاه کنم واقعا نتیجه میده. اینا همه رو مدیون دنیا هستم می خوام همین فرمون رو حفظ کنم و نمی خوام حتی یه قدم به عقب و ناخواسته هام برگردم.

یه روز از فرصت استفاده کردیم و ژیک گفت بیا منم یه ساک کوچیک ورداشتم و رفتم به سمت تهـ.ـران. با ماشین اومد دنبالم و آرزوی کوچیکی که به وقوع نمی پیوست بالاخره محقق شد و ما تا خونه به آهنگ عاشقانه ماشین گوش دادیم و روندیم و حرف زدیم. فقط می تونم بگم بهترین ها رو کنارش داشتم و داشت. موقع برگشت ادکلنش رو روی لباسام خالی کردم تا همیشه بوش پیشم باشه واقعا غممون گرفته بود ولی موقع خداحافظی ژیک مقدار زیادی منو خندوند و به جاده زدم.

الان هم سرکارم و مدام لباسامو بو می کنم که بوی ژیک میده. شیرینی اون لحظه ها هم همچنان باهامه و دلم تنگ.

کلی کلی کلی کار دارم و کلی کلی برنامه برای عید.

خدایا مثل همیشه شکرت.

64

  • ۰۹:۳۴

خدایا هزار بار شکرت برای نشونه ها، برای راه ها، برای امیدوار کردن ها، برای دنیا، برای ت که دنیا رو بهم معرفی کرد.‌ روزای مهم و البته کمی سخت در پیشه. سنگینی خیلی از موضوع ها رو دوش من تنهاست ولی من قوی ترین قطره دنیام و باید از پس همه چیز بر بیام و می دونم آرامش در انتظار من و ژیکه. 

63

  • ۱۴:۰۴
امتحانای خدای من گاهی خیلی سخته. خیلی سخت. دارم می گذرونم و اصلا دلم نمی خواد ثبتشون کنم چون غمگینم می کنه.
فعلا دارم با کانال دنیا خودمو سرپا نگه می دارم. از پسش برمیام. می دونم. من سخت تر از این رو گذروندم.

56

  • ۱۴:۰۴
تقصیر خودم بوده همش. از بس پیش هر کسی نشستم گفتم من آشپزیم خوب نیست. من دست پختم خوب نیست. من بلد نیستم. از بس اعتماد به نفسم پایین بود تو این زمینه. هر چی همه از خیاطی و قلاب بافیم و سفره آرایی و این جور کارام تعریف می کردن تو آشپزی همه منو صفر می دونستن. هم خودم و هم بقیه باورشون شده بود هیچی بلد نیستم. یه بار تو خوابگاه هم اتاقی ها دستم انداختن و خجالت زده و غمگین از آشپزخونه برگشتم تو اتاق. حتی به میم هم انقدر گفته بودم من همش درس خوندم و آشپزی بلد نیستم که اونم ملکه ذهنش شده بود و یه بار تو دعوا به روم آورد.
اخلاق مامانم همیشه این بوده که کسی نظم آشپزخونش رو به هم نریزه. همیشه دعوامون می کرد اگه کاری خلاف میلش می کردیم. واسه همین من هی از آشپزی دور و دورتر شدم. موقع مهمونی ها میذاشت غذاهاشون تزئین کنم اما آشپزی، هرگز. برای خودم یه کابوس شده بود همش استرس این موضوع رو داشتم. فقط یه بار از طرف ت تشویق شدم ولی بعدش همش میگفتم من یه گندی میزنم. تاااااا دیشب. دیشب خیلی جدی به مامانم گفتم بشینه من می خوام شام درست کنم. اولش تعجب کرد. ولی دید من مصممم. قصد داشتم زرشک پلو با مرغ درست کنم. اولاش هی اومد بپیچه جلوی دستم اما جدی ولی مهربانانه بهش گفتم اصلا نیاد آشپزخونه و تا وقتی سفره رو نچیدم هیچ کاری نکنه. خوشبختانه قبول کرد. منم دست به کار شدم. جالبه که مرغ رو هم به شیوه مامانم درست نکردم. به شیوه خودم. زیر لب آهنگ زمزمه می کردم و با اعتماد به نفس کارا رو پیش می بردم. مرغ رو طعم دار کردم و سرخش کردم. بعد هم با انواع و اقسام بوهای خوب گذاشتم بپزه. زعفرانم رو گذاشتم دم بکشه. برنجم رو شستم و بعد از خیس خوردن گذاشتم رو شعله. ته دیگم رو طلایی کردم و برنجم رو دم انداختم. حین آماده شدن اینا زرشک و سالاد پر ملاتم رو درست کردم. سیب زمینی و هویج سرخ کردم. آخر سر همه رو تزئین کردم و سفره رو چیدم. خوشبختانه همه چیز بی نقص شد. اصلا اصلا هم خسته نبودم و پر بودم از انرژی. بابا و مامان رو صدا کردم. دیدن قیافه های شگفت زده شون جالب بود. از غذاها خوردن و کلی تعریف کردن. این طوری بود که بالاخره تابو رو خودم شکوندم. حالا، هم خانواده ام باورشون شد من دستپختم خوبه و هم خودم. که این از همه مهم تر بود. آخر شب که ظرفا رو می شستم یه آخیش و خدایا شکرت از ته دل گفتم و این فکر کاذب رو از مغزم برای همیشه بیرون کردم.

پ.ن: این برای هزارمین بار بهم ثابت شده. تا وقتی که خودتون، خودتون رو باور نداشته باشید هیچکس باورتون نداره. ;)

25

  • ۱۰:۱۷

امروز تا ظهر رو به خودم و مهتا استراحت دادم تا هم اون حال جسمیش خوب بشه هم من یه کم به کارای عقب افتاده برسم. الان هم خونه ام و از روز پاییزیم دارم لذت می برم. کلا اینجا چون سردسیره خیلی زود پاییز خودشو نشون میده. دیروز دکتر خیلی از من و مهتا تشکر کرد. بابت همه روزایی که تو سختی و آسونی، تو گرما و سرما پروژه هاشو دوتایی انجام دادیم. امیدوارم این یکی هم خوب از آب دربیاد چون خیلی داریم زحمت می کشیم و واقعا سخته. حتی اگه سا.زمـ.ـان هم این کار رو نخواد تصمیم گرفتیم بکنیمش مقاله.   

اصلا دیروز روز تشکر بود چون رئیس هم خیلی ازم تشکر کرد! میگفت هر موقع زنگ زدیم بیا سر کار خودتو رسوندی. هیچ وقت نگفتی نه. راست میگفت. هر موقع زنگ زدن رفتم. هر چند کلی حرص خوردم که چرا اینا برنامه ندارن و چرا انقدر بی نظمن. به هر جهت نمی دونم واقعا داشت تشکر میکرد یا داشت خرم میکرد که از این به بعد هم گوش به فرمان بمونم :)))

دیشب هم رفتم سراغ رم قدیمی گوشیم تا خالیش کنم برای بابا. وای وقتی بازش کردم چیا دیدم. اولین عکسی که میم از خودش بهم داد. دقیقا اولین اولین اسمساش و ابراز علاقه هاش. سرکشی های من و مخالفت های من که موافق پا گرفتن هیچ رابطه ای نبودم. لحن مودب و بسیار جنتلمن میم. درد و دلای من با «ت» که تشویقم میکرد به میم فرصت بدم. آهنگایی که میم برام می فرستاد و می گفت اینا حرف دل منن. همه رو پاک کردم همه رو. چون قفسه سینه ام داشت سنگین میشد و دوباره هجوم خاطره. من باید به خودم بقبولونم که میم الان هزار برابر با قدیمش فرق داره. دیگه خبری از اون آدم متین و مهربون نیست. واقعا نبودش بهتر از بودنش و جنگ و دعواست. اینا رو می نویسم تا یادم بمونه من چه سختی هایی رو گذروندم و یادم بیاد من چقدر قوی بودم و تحمل کردم. تا بعدا قدر راحتی هامو بدونم.

من با شکرگزاری خوشم. با وبلاگ ت خوشم. با پاییز خوشم. با هزار تا ایده خوبی که میاد تو ذهنم خوشم. با مهتا خوشم. با خانواده ام خوشم. خدای بزرگم منو می بینه. همه جوره ازش سپاسگزارم. همه جوره شاکرشم.

24

  • ۱۵:۴۸
الان که بیشتر می گذره غم خودشو نشون میده. دلم می خواد بنویسم تا تخلیه بشم. میم زد بلاکم کرد! این کار بیشتر ناراحتم کرد. چون مثل گرفتن دست پیش می مونه.
به هر روی هنوز از تصمیمم خوشحالم و مطمئن بودم از پس خواسته های فضایی میم برنمیام. برگشتم به دیفالت قطره درونم. یعنی تیک دل رو خاموش و تیک عقل رو روشن کردم. طوری که بعدا پشیمونی بار نیاد. الان دوباره من توی چشمه زلالم شناورم. یه موج کوتاه بود که گذشت باز باید آروم باشم تا خداوند درونم منعکس بشه. باید پناه ببرم به خودش و شکرگزاری کنم. بابت همه نعمت هایی که دارم.

* با تمام وجود خوشحالم که پاییز شده... ربطی نداشت ولی دلم می خواست ابرازش کنم. تازه ترک عادت هم خوب داره پیش میره. امروز روز چهارمه و من موفقم.
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan