- دوشنبه ۲۰ آذر ۹۶
- ۱۵:۰۵
تقریبا تو خونه با کسی حرف نمی زنم. می خواستم یه انقلابی کنم بلکه خانواده راضی بشن مجردی با دوستام برم بوشهر. با مامانم کلی بحث کردیم و بی نتیجه موند و حس می کنم خیلی بهم بی اعتماده. اینجور وقتا یه چیزایی از لابلای حرفاش میگه که واقعا شاخ درمیارم. بگذریم انقلاب کردم اما همه چیز بدتر شد و باعث شده کلا ندونم توی خونه خودم چه اتفاقاتی داره میفته. فکر کنم داداشم کار پیدا کرده. :| امروز هم اتفاقی فهمیدم بابام ماشینش رو فروخته :)) خیلی مسخره ست و خنده هام همه تلخه :)))
شب، قبل از خواب هم صدای گریه یه پسر نوجوون میومد که با اون صدای تازه به بلوغ رسیده اش داشت داد می زد: همش تقصیر تو بود. بعد هم یه چیزی پرت شد توی محوطه و صدای شکستنش اومد. نمی دونم دردش چی بود ولی از ته دل آرزو کردم هیچ انسانی به انسان دیگه ظلم نکنه. آرزو می کردم ای کاش یه پیامبری هم زمان ما بود بلکه می رفتیم پیشش حرف بزنیم کمی آروممون کنه. (واقعا خیلی دوست داشتم تو عصر یه پیامبری زندگی می کردم)
انقدر از دیروز ترسیدم که صدقه گذاشتم کنار. خدا همه اتفاقات بد رو دور کنه.
خواب دیدم روان نویس صورتی کم رنگ گرفتم تا گل بکشم انقدر برام خوشایند بود که می خوام امروز قبل از رفتن به خونه اجراییش کنم.
- ۵۳