43

  • ۱۵:۰۵
یه موقع مثل دیروز انقدر اتفاقات بد پشت سر هم برام افتاد که حتی آرزوی مرگ کردم. آره خیلی کم آورده بودم. خیلی خیلی. آدم همیشه نمی تونه رفرش و خوشحال باشه. تحمل کردن واسه گذر از این لحظه ها خیلی سخته. سر موضوعی از میم خیلی عصبانی بودم. دروغ چرا کلی هم گریه کردم. من از اون دسته آدمای حال به هم زن هستم که گریه شون رو پنهان نمی کنن. البته دیروز کسی گریمو ندید ولی خب پیش اومده که جلوی عالم و آدم ضعف نشون دادم و این اخلاق مزخرفم حال خودمو هم بد می کنه.
تقریبا تو خونه با کسی حرف نمی زنم. می خواستم یه انقلابی کنم بلکه خانواده راضی بشن مجردی با دوستام برم بوشهر. با مامانم کلی بحث کردیم و بی نتیجه موند و حس می کنم خیلی بهم بی اعتماده. اینجور وقتا یه چیزایی از لابلای حرفاش میگه که واقعا شاخ درمیارم. بگذریم انقلاب کردم اما همه چیز بدتر شد و باعث شده کلا ندونم توی خونه خودم چه اتفاقاتی داره میفته. فکر کنم داداشم کار پیدا کرده. :| امروز هم اتفاقی فهمیدم بابام ماشینش رو فروخته :)) خیلی مسخره ست و خنده هام همه تلخه :)))
شب، قبل از خواب هم صدای گریه یه پسر نوجوون میومد که با اون صدای تازه به بلوغ رسیده اش داشت داد می زد: همش تقصیر تو بود. بعد هم یه چیزی پرت شد توی محوطه و صدای شکستنش اومد. نمی دونم دردش چی بود ولی از ته دل آرزو کردم هیچ انسانی به انسان دیگه ظلم نکنه. آرزو می کردم ای کاش یه پیامبری هم زمان ما بود بلکه می رفتیم پیشش حرف بزنیم کمی آروممون کنه. (واقعا خیلی دوست داشتم تو عصر یه پیامبری زندگی می کردم)
انقدر از دیروز ترسیدم که صدقه گذاشتم کنار. خدا همه اتفاقات بد رو دور کنه.

خواب دیدم روان نویس صورتی کم رنگ گرفتم تا گل بکشم انقدر برام خوشایند بود که می خوام امروز قبل از رفتن به خونه اجراییش کنم.
  • ۵۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan