39

  • ۱۴:۲۱
بالاخره رفتم یه میز خوشگل سفید پایه کوتاه خریدم و کافه پاییزیم رو افتتاح کردم. یه قفسه از کتابخونه چوبی کنار میزم رو هم اختصاص دادم به لیوانا و یه بسته هات چاکلت. دیوار پشت سرم رو هم پر کردم از برگهای قرمز اخرایی. فقط می مونه پارچه بگیرم و چند تا کوسن خوشگل برای اون قسمت اتاقم بدوزم.
موقعی که داشتم پلاستیک میز رو باز می کردم مامانم هم اونجا بود. گفت بازش نکن تا خاک نشینه روش. اما من گوش ندادم. شاید اگه قدیم تر بود گوش میدادم چون فکر می کردم حرفش درسته. اما الان می دونم که اشتباهه. ما تو زندگی به خاطر این اخلاق مامانم لذت هیچی رو نبردیم. روی همه وسایل خونه روکش بود یا سلفون. تا مبادا خراب بشن و جلوی مهمونا بد باشه. پس خودمون چی؟ خودمون کی می خوای لذت ببریم؟ برای مهمون احترام قائل باشیم اما برای خودمون نه؟ یه موقع هایی باید مسیر رو عوض کرد. تا همیشه نمیشه پیرو بود.
خلاصه که فعلا با خلوت خودم شادم. اونجوری شد که دوست داشتم.

38

  • ۱۵:۲۳



پاییز است.


37

  • ۱۴:۳۹
داشتیم با مامانم صحبت می کردیم که من خونه مستقل بگیرم، ازشون جدا بشم و بالاخره روی پای خودم وایسم. خیلی عصبانی شد. اصلا بر نمی تابه مستقل شدن فقط به ازدواج کردن نیست. بهم گفت خیلی ناسپاسی و مگه من و پدرت چی برات کم گذاشتیم که تصمیم گرفتی ترکمون کنی؟ :o دیگه به بحث ادامه ندادم و از پیش کشیدنش پشیمون شدم. واقعا درک نمی کنم این برداشتش رو. حتما فرصتش و موقعیتش پیش بیاد خونه جدا می گیرم. همیشه که نمیشه با پدر و مادر زندگی کرد. ولی فعلا امکانش برام نیست.
تصمیم گرفتم خودمو راضی کنم و یه حال و هوای کاملا جدید بدم به اتاقم برای پاییز. اول از همه به یه دکور جدید فکر می کنم. بعد می خوام یه گوشه ای از اتاقم رو بکنم شبیه یه کافه پاییزی. یه میز سفید کوتاه بخرم از اینایی که صندلی ندارن و مخصوص زمین نشستنه. بند و بساط کاپوچینو و نسکافه ام رو بذارم روش و شبا بشینم پشتش و طراحی های فرشم رو تمرین کنم. اون پتویی هم که پارسال بافتم بندازم رو پام. خلاصه تصمیم گرفتم توی اون گوشه خوشگلم بد نگذره. سرم خلوت بشه میرم دنبال میز و رومیزی قشنگ.

36

  • ۱۶:۰۲

دیشب خواب ت رو دیدم. توی خواب خیلی خوشحال بودم چون ت و الفش مهاجرت کرده بودن شهر ما و من می تونستم هر روز توی کافه ها باهاش قرار بذارم. یه نفر سومی هم بود که نمی دونم کی بود. ولی از اومدن اون هم خوشحال بودم. ت برام سیندرلا وار جشن تولد گرفته بود یه تاج با نگینای نقره ای گذاشته بود سرم و داشت ازم عکس می گرفت.

خواب دیدن هیچ به درد نمی خوره. بدش وحشته و خوبش حسرت.


دوباره داشت چشمه ام متلاطم میشد. کنترلش کردم ولی خیلی سخت. کاش آدما از سنگ پرت کردن دست بردارن.

  • ۴۴

35

  • ۱۴:۵۲

چند روز پیش واسه چک آپ دندونم دندونپزشکی بودم. دکترم گفت دوباره وقت بگیرم برای چند ماه بعد. منشیش هم برام روز 28 بهمن وقت گذاشت. یعنی دفعه بعدی که میرم دندون پزشکی پالتو تنمه، ممکنه روی زمین برف باشه، دوره اول طراحی فرش تموم شده، امتحانات ترم اول مدرسه ها و دانشگاه ها تموم شده و همه وارد ترم جدید شدن، ولنتاین تموم شده، دهه فجر تموم شده، جشنواره فیلم فجر هم تموم شده، زمزمه های عید میاد و خونه تکونی ها شروع شده، دفعه بعد که میرم دندون پزشکی سال جدید میلادیه، محرم و صفر، روز دانشجو، شب یلدا، هالوین و کریسمس گذشتن و رفتن. و کی می دونه تا 28 بهمن قراره چه اتفاقات دیگه ای بیفته؟!

  • ۶۹

34

  • ۱۶:۰۹

از نظر روحی خوبم اما جسمی داغونم. خیلی خسته ام و بی حالم. کلی کار دارم. دلم میخواد همین الان برم خونه و بخزم زیر پتو فقط بخوابم و به هیچ کار عقب افتاده ای فکر نکنم. وقتی هم بیدار شدم به یاد قدیم یه نوشیدنی گرم بخورم و سریال ببینم. حالا کو تا شب؟

  • ۶۴

33

  • ۲۳:۱۳

یه هم اتاقی داشتم قبلا، که نقاشی کار می کرد. یه تخته شاسی A3 داشت که همیشه با خودش میاورد خوابگاه. روش یه عالمه طرح های هندسی بود. خلاصه که خوشگل بود. اون موقع اصلا تو مود نقاشی نبود. حتی نمی خواستم نقاشی کار کنم و کلا تو برنامه ها و هدفام هیچوقت نبود. من فقط نقاشی رو از دور دوست داشتم. خوشم میومد یکی بکشه منم نگاه کنم. با اینکه تو خط ِ کشیدن نبودم تخته شاسی دوستم حسابی دل منو برده بود. هی با خودم گفتم به چه درد می خوره؟ جاگیره، ولی حریف دلم نشدم. به دوستم گفتم عینش رو از شهر خودشون برام بخره. به خصوص اینکه دو تومن هم بیشتر قیمتش نبود. یه دو سه هفته ای گذشت و دوستم برگشت خوابگاه منم چشم انتظار تخته شاسیم. بالاخره به زیارتش نائل شدم منتها این طرح اونی که من گفته بودم نبود. دوستم گفت اون مدلی نداشته اما چون روحیه ات رو میشناختم با اجازت اینو به انتخاب خودم گرفتم. راست میگفت این یکی خیلی خیلی قشنگ تر بود و دو چندان از تخته شاسی خوشگلِ بی استفاده شاد شدم. خلاصه انقدر دوسش داشتم که نت های سر کلاس دانشگاه رو میزدم بهش و با خودم می بردم دانشگاه! خوبیش این بود که دانشکده هنر بود و تابلو نبودم. بعد هی گذشت و گذشت تاااااا دیروز. تا وقتی که توفیق اجباری وار من وارد یه گروه آموزش طراحی فرش شدم و گفتن وسایل مورد نیاز یک عدد تخته شاسی A3 . حالا برام بسی جالبه که کائنات چه می کنه. انگار تخته کذایی رو از اون پشت مشت ها کشید بیرون و حالا قراره استفاده بشه. یه زمانی اصلا فکرش رو هم نمی کردم بخوام ازش استفاده کنم و جنبه دکور داشت بیشتر. اما حالا برگه هامو زدم بهش و منتظر جمعه و اولین قدم هامم.




  • ۵۹

32

  • ۱۳:۵۵


زندگی قطعا همینه که یه دفعه ای هوس کنی برای ناهار سیب زمینی و ساقه طلایی و کافی میکس بخوری.
زندگی قطعا همینه که توی هوای خیلی خوب سرخوشانه بری سیب زمینی بخری و از توی کوچه ها بندازی بیای سرکار که بتونی با خیال راحت بهش ناخونک بزنی.
زندگی قطعا همینه که ناهار من درآوردیت رو بذاری کنار دستت و وبلاگت رو آپ کنی.

31

  • ۱۴:۱۷

بالاخره تعطیلات هم تموم شد و به زندگی روتین برگشتیم. امروز داشتم فکر می کردم چقدر خوبه که میام سرکار و توی خونه از شدت بیکاری دیوونه نمیشم. ولی توی این سه روز تعطیلی کلی به کارای عقب افتاده رسیدم. خیلی دلم می خواست یه سر هم برم مـ.ـهـر.ا.د، پسر دختر خالم رو ببینم. کلی شیرین شده این فسقلی اما به خاطر اخلاقای گند مامانش نرفتم. نمی دونم چرا گاهی غرور ورش می داره و آدمو ناراحت می کنه با رفتاراش.

به هر حال. دیشب داشتم تفسیر یکی از آیه های سوره نساء رو می خوندم. اصلا حیرت کردم از نشونه خدا. تو معنی و تفسیر آیه اومده بود که شکرگزاری لازمه ایمان و عمل صالحه. و گفته بود تا انسانها مواهب خداوند رو نشناسن نمی تونن خود خدا رو بشناسن. بنابراین شکرگزاری مقدمه بر ایمان. دقیقا همین روزا که من دارم تمرینای شکرگزاری رو انجام میدم. از خوشحالی بغضم گرفته و اشکم دراومده بود. خدایا یه میلیون بار شکرت که حواست بهم هست. شکرت که باهام حرف زدی. پیام دریافت شد حالا مصمم تر از قبل تمرینا رو انجام میدم.

* مامانم داشت بالکن رو میشست و آفتاب قشنگی افتاده بود روی سطح خیس بالکن و برق میزد. من عاشق اینجور صحنه هام. انعکاس خورشید توی آب. یه لحظه حس کردم میشه توی خورشید شناور بود و چقدر زیباست. امیدورام چشمه منم همیشه اینجوری برق بزنه و منم شناور توی خورشید بمونم.

30

  • ۲۳:۴۰

دارم پلیرم رو مرتب می کنم و چند تا آهنگ توش می ریزم برای وقتای بیکاری. انقدر بهش دست نزده بودم که کلی خاک نشسته بود روش. خاکش رو پاک کردم و بازش کردم. خوشحال شدم از اینکه کتاب صوتی چهار اثر از اسکاول شین توش بود. چون می خواستم بذارم جلوی دستم تا توی اولین فرصت بخونم. حالا بهش گوش میدم و حتما اینبار گوش میدم و نیمه رهاش نمی کنم.

وقتی این پلیر رو خریدم آهنگی که توش واسه تست ریخته بودن هتل کالیفرونیا بود. من چقدر این آهنگ رو دوست دارم و چقدر از شهر دانشگاهیم به مقصد خونه گوشش میدادم. نمی دونم گوش دادنش توی شب عاشورا اشکال داره؟ فقط به نیت یاد کردن خاطراتم گوش دادم. 

۱ ۲
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan