29

  • ۱۵:۰۹

حسابی تو آمـ.ـوزشگــاه خوابم گرفته بود. به خصوص که ناهار هم زیاد خورده بودم اونم با دوغ! فکر کنم از معده به چشم یه نخ وصل باشه هر موقع معده سنگین میشه چشم هم بسته میشه نامرد! بی حوصله نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به صندلی و با گوشیم ور میرفتم یه دفعه گفتم بذار بلند شم از این خواب آلودگی یه کم دربیام. رفتم توی حیاط. تمام قشنگی این حیاط به درخت گردوشه. وقتی که با باد هی گردوهاش تق تق میفتن پایین. قشنگ بوی پاییز میاد. پا شدم یه بشقاب با نقش و نگارای لاجوردی ورداشتم و گردوهای روی زمین رو جمع کردم. همین چیزای کوچیک زندگی رو به نظرم قشنگ میکنه. آرزو می کنم یه روز صاحب خونه ای این چنین حیاط دار بشم.


  • ۶۷

28

  • ۱۵:۴۷
فکر می کردم امروز از اون روزای شلوغ و اعصاب خورد کن باشه. که خوشبختانه نبود. چون صبحش تا ساعت 11 بیشتر سرکار نبودم و بعد هم آزادانه رفتم دنبال خرید. خیلی وقت بود دلم یه رژلب قهوه‌ای تیره می خواست. کشف کردم که رنگ تیره بیشتر بهم میاد. این شد که به پای دلم راه اومدم و سه تا رنگ تیره برداشتم. (شاید تو عکس رنگ واقعیشون مشخص نباشه ولی تیره هستن) چند تا ظرف کوچولو پلاستیکی خریدم برای اینکه یکی از کشوهامو اختصاص بدم به مرواریدا و منجوق هام. یه سر هم رفتم خرازی و یه کم خورده ریز گرفتم برای خیاطی هام. بعد هم خوش خوشان اومدم خونه.


انقدر هوا خوبه که آدم دوست داره همینطوری بی هدف بیرون بچرخه.
مهتا هم رفت مسافرت.
  • ۷۰

27

  • ۲۲:۳۷

خوشبختانه قرار نیست از آمـ.ـوزشگاه پرت بشیم بیرون و مالک بهمون رحم کرد! :)) گفته بودم تعطیل شدنش هم خوبه هم بد. از وقتی حقوقم زیاد شده میگم کاش تعطیل نشه! D:  که نشد. ولی اجاره حسابی رفته بالا و مدیر هم خسیس بازیش امروز حسابی گل کرده بود. کرایه کلاسا رو بیشتر کرد. به بچه ها میگه خودشون ماژیک بیارن و امروز که کلاسش تو تاریکی برگزار شد :))) یعنی خندم گرفته بود.

الان هم بسیارتا خسته ام. ولی باید پاشم قسمتایی از مانتوی مشکیم رو بشورم تا فردا خشک بشه. این چند روز واقعا ضایع بود همه مشکی پوشیده بودن ولی من مانتوی کرم گل گلی! :|

فردا باز باید زود برم سرکار. ولی خبر خوب اینه که امروز فهمیدم از جمعه تا دوشنبه تعطیلم.

  • ۶۴

26

  • ۱۴:۰۳

از تنهایی غذا خوردن اصلا خوشم نمیاد واسه همین هول هولکی واسه این که با مامان اینا غذا بخورم یه کاسه آش خوردم و اومدم آمـ.ـوزشگا.ه. حالا دلم ضعف میره. یه تیکه کیک تولد آوردم و انگور و شلیل. حالا همشون چشمک می زنن بیا ما رو بخور.

یه زنبور هم کز کرده پشت پرده و با اینکه در تراس بازه نمی ره. :S منم که به شدت خوابم گرفته.

بی هدف داشتم با گوشیم ور می رفتم و به این فکر می کنم که یکی از استادای اینجا که پسر جوونیه و ماژیکای وایتبردش همه صورتی و بنفشه، چرا انقدر سلیقه اش دخترونه ست؟! تنهایی آدمو به چه فکرا و خیالایی می بره.


  • ۶۳

25

  • ۱۰:۱۷

امروز تا ظهر رو به خودم و مهتا استراحت دادم تا هم اون حال جسمیش خوب بشه هم من یه کم به کارای عقب افتاده برسم. الان هم خونه ام و از روز پاییزیم دارم لذت می برم. کلا اینجا چون سردسیره خیلی زود پاییز خودشو نشون میده. دیروز دکتر خیلی از من و مهتا تشکر کرد. بابت همه روزایی که تو سختی و آسونی، تو گرما و سرما پروژه هاشو دوتایی انجام دادیم. امیدوارم این یکی هم خوب از آب دربیاد چون خیلی داریم زحمت می کشیم و واقعا سخته. حتی اگه سا.زمـ.ـان هم این کار رو نخواد تصمیم گرفتیم بکنیمش مقاله.   

اصلا دیروز روز تشکر بود چون رئیس هم خیلی ازم تشکر کرد! میگفت هر موقع زنگ زدیم بیا سر کار خودتو رسوندی. هیچ وقت نگفتی نه. راست میگفت. هر موقع زنگ زدن رفتم. هر چند کلی حرص خوردم که چرا اینا برنامه ندارن و چرا انقدر بی نظمن. به هر جهت نمی دونم واقعا داشت تشکر میکرد یا داشت خرم میکرد که از این به بعد هم گوش به فرمان بمونم :)))

دیشب هم رفتم سراغ رم قدیمی گوشیم تا خالیش کنم برای بابا. وای وقتی بازش کردم چیا دیدم. اولین عکسی که میم از خودش بهم داد. دقیقا اولین اولین اسمساش و ابراز علاقه هاش. سرکشی های من و مخالفت های من که موافق پا گرفتن هیچ رابطه ای نبودم. لحن مودب و بسیار جنتلمن میم. درد و دلای من با «ت» که تشویقم میکرد به میم فرصت بدم. آهنگایی که میم برام می فرستاد و می گفت اینا حرف دل منن. همه رو پاک کردم همه رو. چون قفسه سینه ام داشت سنگین میشد و دوباره هجوم خاطره. من باید به خودم بقبولونم که میم الان هزار برابر با قدیمش فرق داره. دیگه خبری از اون آدم متین و مهربون نیست. واقعا نبودش بهتر از بودنش و جنگ و دعواست. اینا رو می نویسم تا یادم بمونه من چه سختی هایی رو گذروندم و یادم بیاد من چقدر قوی بودم و تحمل کردم. تا بعدا قدر راحتی هامو بدونم.

من با شکرگزاری خوشم. با وبلاگ ت خوشم. با پاییز خوشم. با هزار تا ایده خوبی که میاد تو ذهنم خوشم. با مهتا خوشم. با خانواده ام خوشم. خدای بزرگم منو می بینه. همه جوره ازش سپاسگزارم. همه جوره شاکرشم.

24

  • ۱۵:۴۸
الان که بیشتر می گذره غم خودشو نشون میده. دلم می خواد بنویسم تا تخلیه بشم. میم زد بلاکم کرد! این کار بیشتر ناراحتم کرد. چون مثل گرفتن دست پیش می مونه.
به هر روی هنوز از تصمیمم خوشحالم و مطمئن بودم از پس خواسته های فضایی میم برنمیام. برگشتم به دیفالت قطره درونم. یعنی تیک دل رو خاموش و تیک عقل رو روشن کردم. طوری که بعدا پشیمونی بار نیاد. الان دوباره من توی چشمه زلالم شناورم. یه موج کوتاه بود که گذشت باز باید آروم باشم تا خداوند درونم منعکس بشه. باید پناه ببرم به خودش و شکرگزاری کنم. بابت همه نعمت هایی که دارم.

* با تمام وجود خوشحالم که پاییز شده... ربطی نداشت ولی دلم می خواست ابرازش کنم. تازه ترک عادت هم خوب داره پیش میره. امروز روز چهارمه و من موفقم.

23

  • ۱۴:۵۹
کارای خدا کلا عجیبه. گاهی از حکمتاش واقعا سر درنمیارم. گاهی حیرون و مبهوت می مونم. نمی دونم چرا میم وارد زندگیم شد. داستان اومدنش واقعا تصادفی بود. چرا همه چیز بینمون سیاه شد. چرا میره و دوباره میاد و چرا تکلیف یه باره معلوم نمیشه. سطح انتظارات من و میم از همدیگه خیلی فرق داره. اون خیلی چیزا میگه و می خواد که قطره وجودم حاضر به انجامشون نیست. نه به خاطر لجبازی و یا غرور، عقلم میگه. عقلم واقعا مسائلی رو نمی پذیره و میم اینو درک نمی کنه. همونطور که من خواسته هاشو درک نمی کنم. من ته ته ته قلبم به میم حس دارم. دوستش دارم. حاضرم برگردم گوشـ.ـه دنـ.ـج لیـ.ـموییم (داستان داره این اصطلاح) اما در برابرش خیلی چیزا رو از دست میدم. کاملا مطمئنم میم هم نسبت به من اینجوریه. می دونم دوستم داره که دو سال سعی داره نگهم داره. دوباره اختلاف نظر داشتیم امروز؛ خیلی عمیق. قبول کرد که به زور راضیم نکنه منم ته قلبم خوشحال بودم که اصرار نمی کنه چون واقعا صلاح رو بر این می دونستم که خواسته اش انجام نشه هر چند اطمینان داشتم که داره خودشو می خوره و عصبیه. عصبی قطع کرد و بعد از چند لحظه دوباره زنگ زد و در عرض یک دقیقه و 44 ثانیه همه چیز رو برای همیشه تموم کرد. با شتاب و سریع. منم هیچی نگفتم بغض کردم و گفتم باشه. تموم. اگه مثل قبل دوباره برنگرده و دلش تنگ نشه.
هیچ نظری ندارم الان. بیشتر تو بهتم. با وجود ضعف شدید هم میلی به ناهار ندارم.
خدایا شکرت. در هر صورت شکرت. برای میم خوشبختی و آرامش و حال خوب می خوام. خدایا شکرت که آرامش رو تو زندگیش میریزی.
  • ۳۸
۱ ۲
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan