70

  • ۱۵:۰۷

خیلی وقت بود ننوشته بودم. ولی روزها به وحشتناک ترین شکل ممکن داره خوب میگذره. فوق العاده حسای این روزای من خوبه. یاد گرفتم ناله نکنم. یاد گرفتم به تغییرات خوب باور داشته باشم تا برام رقم بخوره. با کوچکترین چیزها شاد میشم و به بقیه هم منقل می کنم. چون حال خوب مثل یه زنجیره. یه حس خوب و باور به پایدار بودنش با خودش اتفاقات خوب میاره. به شدت ایمان پیدا کردم به این قضیه. امروز که سر نماز از شدت خوشحالی و شکر از خدای مهربونم گریه ام گرفته بود.

کارای عید به موقع پیش رفت. امروز هم آخرین روزی بود که توی سال 96 اومدیم سرکار. وقتی رفتم خونه هفت سین رو درست می کنم و تمام. با همه انرژی های خوب میریم به استقبال سال جدید.


69

  • ۱۵:۲۵

مثل پارسال و پیرارسال دارم تقویم می سازم برای سال جدید. حسش محشره به خاطر اینکه تمام مناسبت هایی که دوسشون دارم رو ثبت می کنم و همه اونایی که دوست ندارم رو می ریزم دور D: از یه طرفی دیگه هم افتادم به کوسن دوزی برای کاناپه قرمزه اتاقم. دو تاشون رو که از قبل تکمیل کرده بودم و سومی و به زودی چهارمی هم روانه کاناپه قرمز میشه.


* دیگه.. دیگه... کلی ایده و البته خرید دارم واسه سفره هفت سینمون و دکور جدید دیوارای اتاقم. خیلی وقت نیست باید بدوئم.

* یه روزی هم نشستم به مناسبت 4 سالگی با ژیک جان شمع گذاشتم رو کیک و عکسش رو براش فرستادم و اونم خیلی خوشش اومد.

* حالم خیلی خوبه. دیشب به دنیا گفتم و کلی تشویقم کرد. از شوق گریه ام گرفته بود.

68

  • ۱۴:۲۴
هر وقت احساس می کنم یه ذره میزنم به جاده خاکی سریع فایلای دنیا رو گوش می دم و پر میشم از حس خوب. اعتقاد دارم هر وقت حسم خوبه و نگران هیچ چیزی نیستم پشت سر هم اتفاقات خوب برام میفته. قبل از اینکه برم پیش ژیک واقعا همه چیز رو هوا بود و نمی دونستم کارا طوری پیش میره که پیشش باشم یا نه. اما من بی توجه به این حرفا و فکرا طوری رفتار می کردم که این اتفاق افتاده. شالش رو روبان پیچ کردم، ازش توی یه حالت خوشگل و با حس خیلی خوب عکس گرفتم، ساکم رو جمع کردم و به مامان گفتم فردا میرم تــ.ـهران. همین اتفاق هم افتاد و با ژیک قرارا رو گذاشتیم.
این برام یه مثال بود تا بقیه کارام رو همینجوری پیش ببرم. دیگه نمی گم وای اگه نشه چی؟؟ همش دارم میگم وای اگه بشه چی میشه!!

توی این هفته فهمیدم قرار نیست مهتا بیاد و پروژه نصفه و نیمه مون رو که به خاطر عروسیش عقب افتاده بود، پیش ببریم. چند شب پیش گفت اصلا وقت ندارم و نمی تونم بیام. یعنی الان من موندم با یه پروژه که اولش برای 5 نفر بود اما همه رفتن و موند رو دست من. خیلی بابتش نگران بودم. حتی نزدیک بود گریه ام بگیره. آخه به دکتـ.ـر قول داده بودم ولی پریروز یه فنجون قهوه خوردم و همش با خودم تکرار کردم من می تونم. من می تونم. امروز هم همش با حس مثبت رفتم سا.زما.ن. نتیجه چی شد؟ اینکه فهمیدم تنهایی می تونم انجامش بدم. نتیجه ذوق پررنگی بود که اومد به دلم. چرا؟ چون دیدم چقدر اطلاعاتم رفته بالا توی این مدتی که می رفتم طراحی فر.ش. خلاصه که همه داده ها رو مرتب و منظم و خوشگل کردم و کمی پیش بردمش. خانم ن هم کلی ذوق کرد و قربون صدقم رفت. الان نگران هیچی چیزی نیستم. چون وصلم به خدام یا همون منبع انرژیم.

پ.ن: دقت کردم دیدم چون حالم خوبه همه پستام داره برچسب شناور در خورشید می خوره! چه کاریه؟ شاید اسم وبلاگم رو گذاشتم شناور در خورشید. :)

توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan