42

  • ۲۳:۵۱

امروز داشتم فکر می کردم به همه بالا و پایین ها، به همه روزها و ماه هایی که گذشت، به همه اتفاقات مختلف زندگی و اینکه آخرش من و میم تصمیم گرفتیم با هم بمونیم. بدون اینکه عنوان کنیم. یه جورایی شبیه یه قرار دلی و بدون حرف بود. به همه موقع هایی فکر کردم که از خودم روندمش و برگشت، به وقت هایی که همه شماره هامو پاک می کرد و سعی می کرد منو بسپره به گذشته اما  از یه گوشه ای باز سر و کله اش پیدا میشد. 

بامزگیش به اینه که تو طول رابطمون انقدر دعوا کردیم که دیگه خودمون خسته شدیم. فکر نکنم هیچ رابطه ای مثل ما باشه که بعد از کلی جنگ و دعوا و هزار بار تموم شدن باز برگردیم به هم! نشون به اون نشونی که چند شب پیش داشتیم دعوا می کردیم (مثل همیشه) وسط دعوا خوابش برد و موکول کردیم به صبح. فردا غروبش زنگ زد بدون اینکه به روی خودمون بیاریم گفتیم و خندیدیم! :| یعنی خدا خودش شفا بده!

*

این روزا میم زورم کرده دکترا بخونم، کنارش همچنان طراحی فرش، آموز.شگاه و سازمان هم هست و در کنار همه اینا قشنگی روزای آینده ام به شال نبافته ایه که امروز براش کاموا گرفتم تا برای میم ببافم. 

  • ۶۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan