62

  • ۱۳:۲۸

وقتی با داداش میریم باغ کتاب و من از کاغذا و مقواهای رنگی هیجان زده میشم.

وقتی که از هر برگ دوتا برمی دارم یکی برای خودم، یکی برای سین جونم.






61

  • ۲۰:۴۹
بالاخره خدا دلش به حال شهر ما هم سوخت و برف شدیدی گرفت. از بس هی گفتم خدایا شکرت که برف می باره تا بالاخره بارید. منی که اهل چایی نیستم دو بار لیوانم رو پر از چایی داغ کردم و به همراه سین جون زدیم به حیاط سفید پوش و از سکوت برفی لذت بردیم و چایی خوردیم. الان هم خیابونا راه بندون شده و من همچنان سرکارم و منتظر تا داداش بیاد سراغم. همین چیزای زمستون لذت بخشه.

بالاخره خرد خرد شال ژیک جانم رو بافتم و تموم شد. و از نتیجه حسابی راضیم. شد شبیه شال خودم. حالا باید یه روبان خیلی خوشگل بخرم و روبان پیچش کنم. شاید خیلی دیر به دستش برسه. زمانی که هوا گرم شده باشه ولی خب برای ما این شال ارتشی رنگ نماد خاصیه.

داداش اومد...
  • ۵۳

60

  • ۱۴:۰۹

دل می خواست یه اسم مستعار برای میم پیدا کنم که وقتی اینجا ازش می نویسم حس خوب بهم بده. یه اسم در رابطه با قطره و چشمه و آب و خلاصه این جور چیزا باشه که یه ربطی به کانی پیدا کنه. کلمه کانی رو اولین بار از زبون هم خوابگاهیم شنیده بودم. خواهر زاده اش تازه به دنیا اومده بود و اسمش رو گذاشته بودن کانی. پرسیده بودم معنیش چیه؟ گفته بود توی زبون کردی یعنی چشمه. به قدری به دلم نشست که خدا می دونه. دیروز اتفاقی توی اسمای کردی به اسم ژیکان بر خوردم دیدم معنیش میشه قطره باران و با خودم گفتم چه بهتر که بکنمش اسم مستعار میم و به اختصار صداش کنم ژیک! :)) دیگه خیلی خوشم اومد و خودم با خودم شاد شدم. D:

کرد نیستم ولی اعتقاد دارم توی قشنگ بودن اسمای کردی شکی نیست.

59

  • ۱۴:۰۲
دیروز با سین جونم داشتیم یه سری پیج رو بالا و پایین می کردیم که چشممون افتاد به یه سری ستاره های کاغذی و تصمیم گرفتیم واسه امتحان درست کنیم. سین جون توی مرحله اول مونده بود و نمی دونیم چرا هر کاری می کرد نمی تونست اون پیچ ساده رو به کاغذ بده. یعنی انقدر خندیدیم که دلامون درد گرفته بود. هی بهش میگفتم با دقت نگاه کن به من یاد بگیر بعد از بس خنده ام گرفته بود که نمی تونستم تمرکز کنم. :))) آخرش هم نتیجه اصلا اونی که می خواستیم نشد. نمی دونم ما بلد نبودیم جنس کاغذامون متفاوت بود و... هر چی بود نشد فقط باعث شد سیر بخندیم.


58

  • ۱۴:۱۹
از خدا خیلی ممنونم که روحیه منو جوری آفریده که با چیزای خیلی خیلی کوچیک خیلی خیلی شاد میشم. خیلی پررنگ ذوق رو تو قلبم احساس می کنم و پر از انرژی میشم. دیشب با بابا داشتیم برمی گشتیم خونه از رادیو داشت آهنگ از سرزمین های شمالی پخش میشد. داخل ماشین بابا گرم بود و شهر نورانی، سرمو تکیه دادم به صندلی و به آدما نگاه کردم. هیچ چیز خاصی نبود ولی ذوق اومد تو دلم و گفتم خدایا شکرت. امروز موقعی که از ماشین پیاده شدم تا برسم محل کارم دونه های کوچیک برف رقصان شستن روی شال زرشکیم ذوق اومد تو دلم. کلید انداختم و گفتم خدایا شکرت. الان هم با این که بر خلاف پارسال برف شدیدی نداریم اما همین دونه های ریز رو از پشت پنجره می بینم و در حالی که دارم یه موسیقی بی کلام گوش میدم میگم خدایا شکرت.

57

  • ۲۱:۵۴

یه پاکت چیپس ورمی دارم و خالیش می کنم تو بشقاب. توی یه پیاله قلبی ماست میریزم و با چاشنی طعم دارش می کنم. می خزم زیر پتو، کنار شوفاژ تا بشینم پای سریال. خستگی در می کنم و همزمان آرزو می کنم اینجا هم بالاخره برف بیاد.


  • ۴۶

56

  • ۱۴:۰۴
تقصیر خودم بوده همش. از بس پیش هر کسی نشستم گفتم من آشپزیم خوب نیست. من دست پختم خوب نیست. من بلد نیستم. از بس اعتماد به نفسم پایین بود تو این زمینه. هر چی همه از خیاطی و قلاب بافیم و سفره آرایی و این جور کارام تعریف می کردن تو آشپزی همه منو صفر می دونستن. هم خودم و هم بقیه باورشون شده بود هیچی بلد نیستم. یه بار تو خوابگاه هم اتاقی ها دستم انداختن و خجالت زده و غمگین از آشپزخونه برگشتم تو اتاق. حتی به میم هم انقدر گفته بودم من همش درس خوندم و آشپزی بلد نیستم که اونم ملکه ذهنش شده بود و یه بار تو دعوا به روم آورد.
اخلاق مامانم همیشه این بوده که کسی نظم آشپزخونش رو به هم نریزه. همیشه دعوامون می کرد اگه کاری خلاف میلش می کردیم. واسه همین من هی از آشپزی دور و دورتر شدم. موقع مهمونی ها میذاشت غذاهاشون تزئین کنم اما آشپزی، هرگز. برای خودم یه کابوس شده بود همش استرس این موضوع رو داشتم. فقط یه بار از طرف ت تشویق شدم ولی بعدش همش میگفتم من یه گندی میزنم. تاااااا دیشب. دیشب خیلی جدی به مامانم گفتم بشینه من می خوام شام درست کنم. اولش تعجب کرد. ولی دید من مصممم. قصد داشتم زرشک پلو با مرغ درست کنم. اولاش هی اومد بپیچه جلوی دستم اما جدی ولی مهربانانه بهش گفتم اصلا نیاد آشپزخونه و تا وقتی سفره رو نچیدم هیچ کاری نکنه. خوشبختانه قبول کرد. منم دست به کار شدم. جالبه که مرغ رو هم به شیوه مامانم درست نکردم. به شیوه خودم. زیر لب آهنگ زمزمه می کردم و با اعتماد به نفس کارا رو پیش می بردم. مرغ رو طعم دار کردم و سرخش کردم. بعد هم با انواع و اقسام بوهای خوب گذاشتم بپزه. زعفرانم رو گذاشتم دم بکشه. برنجم رو شستم و بعد از خیس خوردن گذاشتم رو شعله. ته دیگم رو طلایی کردم و برنجم رو دم انداختم. حین آماده شدن اینا زرشک و سالاد پر ملاتم رو درست کردم. سیب زمینی و هویج سرخ کردم. آخر سر همه رو تزئین کردم و سفره رو چیدم. خوشبختانه همه چیز بی نقص شد. اصلا اصلا هم خسته نبودم و پر بودم از انرژی. بابا و مامان رو صدا کردم. دیدن قیافه های شگفت زده شون جالب بود. از غذاها خوردن و کلی تعریف کردن. این طوری بود که بالاخره تابو رو خودم شکوندم. حالا، هم خانواده ام باورشون شد من دستپختم خوبه و هم خودم. که این از همه مهم تر بود. آخر شب که ظرفا رو می شستم یه آخیش و خدایا شکرت از ته دل گفتم و این فکر کاذب رو از مغزم برای همیشه بیرون کردم.

پ.ن: این برای هزارمین بار بهم ثابت شده. تا وقتی که خودتون، خودتون رو باور نداشته باشید هیچکس باورتون نداره. ;)

55

  • ۱۴:۱۸

وقتی دیروز یک عدد سین جون سورپرایزت می کنه:




رفته بود برای دخترش آنه بخره به یاد منم بوده. یعنی من شرمنده این محبتای خوشمزشم. 

  • ۴۰

54

  • ۱۴:۱۱

کلا خیلی کیف میده وقتی مامان بهت میگه: «هر وقت نیستی دل همه برات تنگ میشه. همه منتظریم که بیای. من، سین جون، خانم ن خیلی دوستت داریم چون با خودت انرژی میاری.» وقتی این حرفا رو دیشب شنیدم هم خیلی خیلی خوشحال شدم هم متعجب. چون نمیدونستم قضاوت دیگران در موردم اینه. خدایا شکرت.

53

  • ۱۴:۳۷

خاطره بازی دیشب کار دستم داد. داشتم عکسای زنجان رو نگاه می کردم که یه فیلم از خوابگاه و مسخره بازی هامون پیدا کردم. انقدر حالم خوب شد که خواب از سرم پریده بود. فوری به مادی پیام دادم که اگه فیلم رو نداره براش بفرستم.

تا ساعت دو و نیم هم میم داشت سوالای فلسفی می پرسید. :o هی میگفت چی شد که خوش قلق شدی؟ :| تا بالاخره رضایت داد و خوابیدیم.

امروز هم رفتم سا.زما.ن خانوم ن انقدر هیجان زده شده بود از دیدنم که بهش گفتم اگه میدونستم زودتر میومدم. خوشبختانه آقای "و" نبود و همه چیز آروم بود. عکسای عروسی مهتا رو نشونش دادم. کلا به هر کی نشون میدم جای اینکه عروس رو نگاه کنه زوم میکنه رو خودم. میگم بابا عروسی یکی دیگه ست میگن آخه خودت خیلی تغییر کردی. چی بگم؟ کلا سنگین آرایش نمی کنم و فکر کنم همون یه شب عروسی خیلی به چشم همه اومده.

الانم هم منتظر برفم. ببینیم بالاخره میباره مثل هشت بهمن پارسال یا نه. رفتم دم پنجره اما جای برف فقط یه گربه سیاه و سفید گرسنه رو توی حیاط دیدم. :|

  • ۴۲
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۷ ۸ ۹
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan