12

  • ۲۳:۱۷

یه ولوله مسخره افتاده به جونم که نکنه برای اینکه به خوشبختیم فکر می کردی کشیدی کنار. ولی نه! تو از این بزرگواری ها نداشتی.

  • ۴۱

10

  • ۰۱:۱۶
خودم باید تکلیف خودمو روشن می کردم. رابطه از بین رفته رو نمیشه دوباره با آب دهن به هم چسبوند.
  • ۴۷

9

  • ۰۰:۱۱

امشب اشتباه بزرگی کردم. ولی به خودم قول میدم همینجا که دیگه تکرارش نکنم. قول میدم 👆

  • ۳۸

8

  • ۲۳:۵۹

هیچوقت خانم خ رو تو زندگیم نمیبخشم. هم خانم خ هم دختراش که عین آناستازیا و گرزیلا، ناخواهری های سیندرلا می مونن. پر از حسادت.

زندگیم رو ریختن به هم. 

  • ۳۲

7

  • ۲۱:۴۹

خیلی دلم میخواد عقربه های ساعت رو انقدر بچرخونم عقب انقدر بچرخونم که بره برسه به پاییز و زمستون 93. دوباره بشی همون میم قدیمی. همون که دلم براش پر میزد. تماما مهربونی بود و بزرگی. چقدر احساس خوشبختی می کردم کنارش.

  • ۴۳

6

  • ۱۳:۵۰

صبح که واسه نماز بلند شده بودم خالی خالی بودم. هیچ حسی نداشتم هیچی هم تو مغزم نبود. خنثی. تعجب کردم از این حالم. بعد از نماز هم فقط دلم میخواست واسه همه دعا کنم. حتی خودمم نه. گفتم اگه این حالم پایدار بود معلومه که تمام حسای دیشبم کاذبه و بیخود دلتنگ شدم. راستش یه جورایی از این خنثی بودن خوشحالم بودم. مثل عملای جراحی بدون درد بود. دوباره خوابیدم اما دفعه بعد که بیدار شدم تمام حسای شب برگشت. تمام دلتنگی ها، دوراهی ها، کلنجارها. دیدم نه، کاذب نبوده. من باز مستاصلم.

  • ۴۶

5

  • ۰۱:۳۵

چقدر خوشحال شدم که فهمیدم مادی هنوز با جیمه. چقدر تو خوابگاه با هم درد و دل می کردیم. چقدر اون از جیم میگفت و منم از تو. چقدر یواشکی به دور از بچه ها پقی میزدیم زیر خنده.  نصف شبا که میخوندیم واسه امتحانامون. من منتظر میشدم کارای پایان نامت تموم بشه که قبل از خواب برای دو جمله هم که شده با هم حرف بزنیم. 

امشب همش وسوسه شدم که خودم برگردم سراغت. اما جدا نمیدونم درسته یا نه. عواقبش چیه.

  • ۵۳

4

  • ۰۱:۰۵

همون پنجشنبه کذا که خودم تیر خلاص رو زدم، شب فقط کویر محمد معتمدی رو پلی کردم. یه جورایی گره خورد به غمم. امشب یه دفعه صداش از تلویزیون اومد. پریدم از اتاق بیرون. هی اشکام جاری شد و هی زدم تو سر بشقاب و قالبمه که خیر سرم ساعت یک شب شام بخورم. هی اشک ریختم و فین فین کردم و مثلا صدامو صاف میکردم واسه بابا اینا که هیچی نشده.

مادی نشونه خدا بود که امشب یهو بعد این همه وقت سراغمو گرفت. بهش گفتم تو یادت نیست ولی یه آذر ماه از شدت دلتنگی تو بغلت گریه کردم. حالا هم همون حاله. 

  • ۴۹

3

  • ۰۰:۱۰

ولی با همه این حرفا یه چیزی میگم در گوشی. بین خودمون بمونه، دلم برات تنگ شده.

تیلهه بود؟ شکست...

  • ۵۹

2

  • ۰۰:۰۷

خیلی با خودم کلنجار میرم که بین دوست داشتن یا نداشتنت یکی رو انتخاب کنم. نمیدونم اون روزی رو به یاد بیارم که بهم خیانت کردی و لبت روی لب یه غریبه لغزید یا تمام اون یه سال و سه ماهی که التماس می کردی ببخشمت؟ 

بی معرفتی ِ -آره دقیقا بی معرفت به معنای واقعی. بی معرفت و بی شناخت و بی شعور- روزای آخرت یادم بیاد یا همه اون شبای خوابگاهی که ساعت ها تا صبح تلفنی حرف می زدیم.


حواسم نبود بابا تو اتاقه یه دفعه از نفسم در رفت و گفتم ای خدا. گفت چرا بابا؟

  • ۴۳
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan