61

  • ۲۰:۴۹
بالاخره خدا دلش به حال شهر ما هم سوخت و برف شدیدی گرفت. از بس هی گفتم خدایا شکرت که برف می باره تا بالاخره بارید. منی که اهل چایی نیستم دو بار لیوانم رو پر از چایی داغ کردم و به همراه سین جون زدیم به حیاط سفید پوش و از سکوت برفی لذت بردیم و چایی خوردیم. الان هم خیابونا راه بندون شده و من همچنان سرکارم و منتظر تا داداش بیاد سراغم. همین چیزای زمستون لذت بخشه.

بالاخره خرد خرد شال ژیک جانم رو بافتم و تموم شد. و از نتیجه حسابی راضیم. شد شبیه شال خودم. حالا باید یه روبان خیلی خوشگل بخرم و روبان پیچش کنم. شاید خیلی دیر به دستش برسه. زمانی که هوا گرم شده باشه ولی خب برای ما این شال ارتشی رنگ نماد خاصیه.

داداش اومد...
  • ۵۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan