- سه شنبه ۱۰ بهمن ۹۶
- ۲۰:۴۹
بالاخره خدا دلش به حال شهر ما هم سوخت و برف شدیدی گرفت. از بس هی گفتم خدایا شکرت که برف می باره تا بالاخره بارید. منی که اهل چایی نیستم دو بار لیوانم رو پر از چایی داغ کردم و به همراه سین جون زدیم به حیاط سفید پوش و از سکوت برفی لذت بردیم و چایی خوردیم. الان هم خیابونا راه بندون شده و من همچنان سرکارم و منتظر تا داداش بیاد سراغم. همین چیزای زمستون لذت بخشه.
بالاخره خرد خرد شال ژیک جانم رو بافتم و تموم شد. و از نتیجه حسابی راضیم. شد شبیه شال خودم. حالا باید یه روبان خیلی خوشگل بخرم و روبان پیچش کنم. شاید خیلی دیر به دستش برسه. زمانی که هوا گرم شده باشه ولی خب برای ما این شال ارتشی رنگ نماد خاصیه.
داداش اومد...
- ۵۳