57

  • ۲۱:۵۴

یه پاکت چیپس ورمی دارم و خالیش می کنم تو بشقاب. توی یه پیاله قلبی ماست میریزم و با چاشنی طعم دارش می کنم. می خزم زیر پتو، کنار شوفاژ تا بشینم پای سریال. خستگی در می کنم و همزمان آرزو می کنم اینجا هم بالاخره برف بیاد.


  • ۴۶

56

  • ۱۴:۰۴
تقصیر خودم بوده همش. از بس پیش هر کسی نشستم گفتم من آشپزیم خوب نیست. من دست پختم خوب نیست. من بلد نیستم. از بس اعتماد به نفسم پایین بود تو این زمینه. هر چی همه از خیاطی و قلاب بافیم و سفره آرایی و این جور کارام تعریف می کردن تو آشپزی همه منو صفر می دونستن. هم خودم و هم بقیه باورشون شده بود هیچی بلد نیستم. یه بار تو خوابگاه هم اتاقی ها دستم انداختن و خجالت زده و غمگین از آشپزخونه برگشتم تو اتاق. حتی به میم هم انقدر گفته بودم من همش درس خوندم و آشپزی بلد نیستم که اونم ملکه ذهنش شده بود و یه بار تو دعوا به روم آورد.
اخلاق مامانم همیشه این بوده که کسی نظم آشپزخونش رو به هم نریزه. همیشه دعوامون می کرد اگه کاری خلاف میلش می کردیم. واسه همین من هی از آشپزی دور و دورتر شدم. موقع مهمونی ها میذاشت غذاهاشون تزئین کنم اما آشپزی، هرگز. برای خودم یه کابوس شده بود همش استرس این موضوع رو داشتم. فقط یه بار از طرف ت تشویق شدم ولی بعدش همش میگفتم من یه گندی میزنم. تاااااا دیشب. دیشب خیلی جدی به مامانم گفتم بشینه من می خوام شام درست کنم. اولش تعجب کرد. ولی دید من مصممم. قصد داشتم زرشک پلو با مرغ درست کنم. اولاش هی اومد بپیچه جلوی دستم اما جدی ولی مهربانانه بهش گفتم اصلا نیاد آشپزخونه و تا وقتی سفره رو نچیدم هیچ کاری نکنه. خوشبختانه قبول کرد. منم دست به کار شدم. جالبه که مرغ رو هم به شیوه مامانم درست نکردم. به شیوه خودم. زیر لب آهنگ زمزمه می کردم و با اعتماد به نفس کارا رو پیش می بردم. مرغ رو طعم دار کردم و سرخش کردم. بعد هم با انواع و اقسام بوهای خوب گذاشتم بپزه. زعفرانم رو گذاشتم دم بکشه. برنجم رو شستم و بعد از خیس خوردن گذاشتم رو شعله. ته دیگم رو طلایی کردم و برنجم رو دم انداختم. حین آماده شدن اینا زرشک و سالاد پر ملاتم رو درست کردم. سیب زمینی و هویج سرخ کردم. آخر سر همه رو تزئین کردم و سفره رو چیدم. خوشبختانه همه چیز بی نقص شد. اصلا اصلا هم خسته نبودم و پر بودم از انرژی. بابا و مامان رو صدا کردم. دیدن قیافه های شگفت زده شون جالب بود. از غذاها خوردن و کلی تعریف کردن. این طوری بود که بالاخره تابو رو خودم شکوندم. حالا، هم خانواده ام باورشون شد من دستپختم خوبه و هم خودم. که این از همه مهم تر بود. آخر شب که ظرفا رو می شستم یه آخیش و خدایا شکرت از ته دل گفتم و این فکر کاذب رو از مغزم برای همیشه بیرون کردم.

پ.ن: این برای هزارمین بار بهم ثابت شده. تا وقتی که خودتون، خودتون رو باور نداشته باشید هیچکس باورتون نداره. ;)

55

  • ۱۴:۱۸

وقتی دیروز یک عدد سین جون سورپرایزت می کنه:




رفته بود برای دخترش آنه بخره به یاد منم بوده. یعنی من شرمنده این محبتای خوشمزشم. 

  • ۴۰

54

  • ۱۴:۱۱

کلا خیلی کیف میده وقتی مامان بهت میگه: «هر وقت نیستی دل همه برات تنگ میشه. همه منتظریم که بیای. من، سین جون، خانم ن خیلی دوستت داریم چون با خودت انرژی میاری.» وقتی این حرفا رو دیشب شنیدم هم خیلی خیلی خوشحال شدم هم متعجب. چون نمیدونستم قضاوت دیگران در موردم اینه. خدایا شکرت.

53

  • ۱۴:۳۷

خاطره بازی دیشب کار دستم داد. داشتم عکسای زنجان رو نگاه می کردم که یه فیلم از خوابگاه و مسخره بازی هامون پیدا کردم. انقدر حالم خوب شد که خواب از سرم پریده بود. فوری به مادی پیام دادم که اگه فیلم رو نداره براش بفرستم.

تا ساعت دو و نیم هم میم داشت سوالای فلسفی می پرسید. :o هی میگفت چی شد که خوش قلق شدی؟ :| تا بالاخره رضایت داد و خوابیدیم.

امروز هم رفتم سا.زما.ن خانوم ن انقدر هیجان زده شده بود از دیدنم که بهش گفتم اگه میدونستم زودتر میومدم. خوشبختانه آقای "و" نبود و همه چیز آروم بود. عکسای عروسی مهتا رو نشونش دادم. کلا به هر کی نشون میدم جای اینکه عروس رو نگاه کنه زوم میکنه رو خودم. میگم بابا عروسی یکی دیگه ست میگن آخه خودت خیلی تغییر کردی. چی بگم؟ کلا سنگین آرایش نمی کنم و فکر کنم همون یه شب عروسی خیلی به چشم همه اومده.

الانم هم منتظر برفم. ببینیم بالاخره میباره مثل هشت بهمن پارسال یا نه. رفتم دم پنجره اما جای برف فقط یه گربه سیاه و سفید گرسنه رو توی حیاط دیدم. :|

  • ۴۲

52

  • ۲۳:۳۳
اون سالی که بلاگفا خراب شد همه نویسنده ها پخش و پلا شدن. یه سری ها دیگه ننوشتن و یه سری ها هم کوچ کردن سرویسای دیگه. خراب شدنش هر بدی ای که داشت حداقل این خوبی رو داشت که من برم به جست و جوی آرشیو 9 ساله ام و بین فایلام بلاگرای محبوب قدیمم رو پیدا کنم و دوباره پر بشم از حس خوب قدیم که چقدر دور هم شاد و خوش بودیم. دیشب تا ساعت 2 شب به زور بیدار مونده بودم و هی از ذوق از این وبلاگ میرفتم به اون وبلاگ تا بالاخره خودمو راضی کردم که بخوابم. 
امروز از اون روزا بود که بی بهونه شاد بودم. برای خودم آواز می خوندم و از خدا می خواستم برف بباره و شادیمو تکمیل کنه. سین جون یه مدل دمنوش جدید آورده بود که منو مستقیم برد به اردیبهشت 94. یه روزی از همین اردیبهشت تصمیم گرفتم یکه و تنها بدون اینکه به کسی بگم ساکم رو بگیرم دستم و برم خونه دانشجویی ت توی ز.نجا.ن. روزا و شبای خیلی خوبی بود. صبحا می رفت سرکار در واقع طرحش. تا برگرده غذا می پختم. عصرا با هم کیک شکلاتی درست می کردیم و با دمنوش تمشک می خوردیم. بعد هم میزدیم بیرون. یا می رفتیم پارک یا شهر کتاب تا ت برای ثبت خاطراتش با الفش خنزر پنزر بخره یا منو با خودش میبرد شیفت عصر کارش. یه شب از همون شبا تو خونه ت با میم یه دعوای اساسی کردم. بدجوری دنبال کارای سربازی و معافیش بود. همش حس می کردم بهم بی توجه شده و متوجه کاراش نیست. تا اینکه از کوره در رفتم و با گریه پشت تلفن داد می زدم. بیچاره پشت فرمون بود. من اصرار داشتم قطع کنم ولی نمی ذاشت و همونطوری که هول پارک می کرد همش میگفت غلط کردم و عذرخواهی می کرد. منم اشکام میریخت و راضی نمی شدم. تا انقدر با مهربونی نازمو کشید که دلم نیومد بیشتر کش بدم. آخرش به آشتی ختم شد. وقتی قطع کردم یه نفس عمیقی کشیدم و ت اومد بغلم کرد و تو بغلش یه کم گریه کردم و بعد هم لبخند زدم. گفت دیگه بهش فکر نکن بعد برای اینکه جو رو عوض کنه یه بشقاب گوجه سبز آورد و گفت بیا دراز بکشیم و تو اینستاگرام بگردیم. قبل از خواب هم میم دوباره و دوباره عذرخواهی کرد. بعد از 5 روز ز.نجا.ن پر خاطره رو ترک کردم به مقصد خونه. برای همین شیرینی اون روزا موند و امروز با دمنوش کذایی همه این خاطره ها رو یاد کردم.

  • ۳۴

51

  • ۱۴:۴۷
یه دفعه به سرم زد یه تنوع به قالبم بدم. نمی دونم چرا ولی از قدیم عکس هدرم رو دوست داشتم. اتفاقی یادش افتادم و گفتم بذار مدتی جلو چشمم باشه.
دیروز با همکارام کلی نقشه کشیدیم واسه آینده. خیلی هیجان داشت و لابلاش کلی خندیدیم و رقصیدیم. دیگه امیدی به ساز.مان ندارم. نهایتش چی؟ من توی ساز.مان کار هم پیدا کردم من که نمی خوام اینجا بمونم. هدف من تهرانه. انتقالی هم که عمرا بهم بدن. البته از وقتی آقای "و" پاش باز شد اونجا همه چیز تغییر کرد. لعنت به خودم که قبلا ازش خیلی تعریف کرده بودم و حالا که اومده ما رونده شدیم انگار.
روزای سخت و البته پر هیجان در پیشه نباید بذارم سین جون (همکار صمیمیم) با حرف مدیر و این و اون ناامید بشه باید کمکش کنم همچنان با انگیزه بمونه تا به هدفمون برسیم.  
امروز یه حرکت زدم و پتو و رو بالشی ها رو شستم. تا همه چیز تمیز و منظم نباشه آرامش ندارم. هر چی مامان گفت بنداز تو ماشین گوش ندادم. گفتم ماشین گربه شور می کنه. حالا حسابی خسته ام و خوابم گرفته. در عوض تمیز شدن. کی ساعت 8 میشه برم خونه بخوابم؟
  • ۵۴
۱ ۲
توی این وبلاگ فقط دنبال آرامشم. دنبال هیچ چیز دیگه‌ای نیستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan